دسته گل های....
از شاهکارای پسرام اینکه
هفته ی پیش محمدصدرا موبایل عمه ایران نازنین _عمه ی بابا میثم جون_ رو توی گلدون پر از آب بامبوهای مامان ثریا انداخت.
همه ی ما هم بی خبر پای میز شام مشغول شنیدن قصه ی زندگی مقدس اردبیلی از زبان بابا میثم بودیم و غرق صحبت ها که یک دفعه حس کردم محمدصدرا مشغول کار مشکوکیه و با دیدن شاهکارش از خجالت نمی دونستم جواب عمه جون رو چی بدم و مهدیار بعد از دیدن دسته گل داداشیش از خوشی بالا و پایین می پرید و تشویقش می کرد و می بوسیدش. تقریبا ساعت ده شب بود که تلاشهای عمو حمید برای درست کردن موبایل جواب نداد و بابا میثم راهی فلکه صادقیه شد و یک موبایل تقریبا شبیه گوشی قبلی عمه جون براشون خرید.
***********************
آقا مهدیار هم امروز کشف کرده که پوست زیر چشمش رو پایین می کشه و محمدصدرا از ترس گریه می کنه. با اینکه زودی دلش به حال صدرا می سوزه و بغلش می کنه ولی اینقدر از اینکار خوشش اومده که چند بار تکرارش کرد و هر بار هم پسر کوچولو اشک صورتش رو پوشوند. کلی براش توضیح دادم که اگر داداش بترسه یکهو ممکنه حالش بد بشه مجبور بشیم ببریمش بیمارستان و یه عالمه صغری کبری چیدم و خدا داند که چقدر روش تاثیر گذاشت و اینکار رو ترک میکنه و یا بازم می ترسوندش .
توضیح: شاید تاثیر فیلم مسخره ی هری پاتره که امروز برای اولین بار دید و بعدش به کل عصبی و بداخلاق بود، چون هیچ عادت به دیدن همچین چیزهایی نداره. باید سی دی هری پاتر رو قایم کنم.