مهدیارجان مهدیارجان، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 20 روز سن داره
محمدصدرا جانمحمدصدرا جان، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 25 روز سن داره
امیرطاها جانامیرطاها جان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 19 روز سن داره

روز های زندگی من

کات/ پایان قسمت دوم

1393/11/3 23:46
نویسنده : زری مامان
1,527 بازدید
اشتراک گذاری

وابستگی هم دنیایی دارد.

باید گاهی از پنجره ی نگاه یک کودک بنگری تا ببینی و درک کنی که جدایی از دنیا و مزه و طعمی که با وجودت عجین شده ترسناک ترین قسمت زندگی ست.

اولینش را هیچگاه فراموش نمی کنم قشنگ ترین تصویری که در عین دردآور بودن و سوزاندن قلبم در ذهنم حک شده لحظه ایست  که با تنی لرزان و غرق خون جیغ می کشیدی و آرامش می طلبیدی و به محض اینکه صورت کوچکت را روی صورتم حس کردی خوابیدی، به همین راحتی. اشک بود که روی گونه ام می دوید و کلمات بودند که عاشقانه و نجواگونه به هم می بافتم و آرزو می کردم ای کاش توان داشتم تا اتاق را از هر بیگانه و چهره ای خالی کنم و تنگ در آغوشت بکشم و بگویم هیییس آروم باش مامان اینجاست و تا وقتی که خدا توانش بدهد همراهیت می کند. درست در همان لحظه ای که دوباره از صورتم فاصله گرفتی گریه هایت به آسمان بلند شد و اتاق عمل سرد و ساکت ساعت دوازده نیمه شب را تکان داد.

جان دلم حالا جدایی جدید یا نه بگذار درست تر بگویم استقلال جدیدی را باید تجربه کنی. استقلالی که سختی اش بیشتر و بیشتر باز هم برای توست. و با اینکه هیچ وقت انقدری که دیگران گفته اند و شنیده ام از تغذیه ات لذت نبرده ام و علاقه ای به اینکار نداشته ام ولی حالا منم دلتنگم، دلتنگ که در آغوشت بکشم و تماشایت کنم که با میل و علاقه می نوشی و چشم به صورتم می دوزی.

شاید این استقلال در پانزده ماهگی از نظر خیلی ها زود و اشتباه باشد ولی ... چند دلیل داشت و قبول کن که مادرت نه خواسته به تو ظلم کند و نه خواسته خودخواهی کند.

پی نوشت: جبر زمانه گاهی مجبورمان می کند حتی از روی بی میلی تغییرات را بپذیریم، خصلتی که کمتر در وجود خودم سراغ دارم، تغییرات عذابم می دهد، دور شدن از تعلقاتی که روتین زندگی ام شده زجرم می دهد خواه وابستگی هایم باشد و خواه آدم های اطراف_حتی همکاران که هفته ها برای استعفایشان اشک ریختم و بغض خوردم_ حالا دلم نمی خواهد تو و برادرت این خصلتم را یاد بگیرید می خواهم مرد باشید و تغییرات را منطقی قبول کنید.

توضیح نوشت: دیروز یعنی پنج شنبه راهی قم شدیم. بعد از سالها جمکران رو زیارت کردیم و بعد هم راهی حرم حضرت معصومه(س) شدیم. با یک ظرف انار شیرین دون شده و پسرک پانزده ماهه ای در آغوش بعد از زیارت گوشه ای نشستم و سوره ی یاسین را زمزمه کردم و بر انار دمیدم و تغذیه ات کردم. به محض دیدن انارها دست از شیر خوردن کشیدی و گفتی انار، تند تند می بوسیدمت تمنا می کردم که شیر بخوری و مرتب می گفتم بار آخره عزیزم سییییر بخور ولی از جا بلند شدی و حواست رفت پی بچه های در حال بازی در حرم. و من هنوز دل از شیرخوردنت نکنده بودم و اشک می ریختم. شب خوابیدی تا پنج صبح و از پنج تا هفت اشک ریختی.

داداش گلت هم فقط می گفت گولش نزنید و باهاش صحبت کنید بگید دیگه نباید بخوره نگید اخ شده، و خودش برات توضیح می داد که داداش دیگه اصلا اسمشو نیار، بزرگ شدی نباید دیگه بخوری.

بعداً نوشت: خدا رو کرور کرور مرتبه شکر می کنم که به زیبایی و آرامش این مرحله از زندگیت رو هم طی کردی عزیزکم فقط شب اول اشک ریختی و بعد فقط نگاه های معصومانه ات بود و بوسه های مهربانت بر سر و صورت و تنم. امشب یکشنبه ست و سه شب گذشته و تو حالا تقریباً تا صبح آروم می خوابی و فقط گاهی از خواب می پری و با گریه می گی بده، منه. و وقتی بهت می گم مامان اینجا پیشته آروم می شی و می خوابی و یک ساعتی از ساعت شش تا هفت صبح بیدار میشی و توی بغل من یا بابایی آرامش می گیری و دوباره لالا.

اینم هدیه ی بابایی از قول محمدصدرا به پاس پانزده ماه دوران شیرخوارگیزیبا که هر کاری کرد محمدصدرا گل رو بگیره و تقدیم مامانیش کنه بچه م از شاخ و برگهای گل ترسیده بود و فرار می کرد و آخرش داداشیش گل رو به مامانی داد.

گل

پسندها (1)

نظرات (7)

ღبارانღ
7 بهمن 93 18:55
سلام مهربونم... تازه رسیدم.. با اینکه خیلی خسته هستم ولی فوری پی سی را روشن کزدم و امدم پیشت عزیزم تا دیر نشده....
زری مامان
پاسخ
سلام عزیزم مثل همیشه شرمنده م کردی
ღبارانღ
7 بهمن 93 18:56
دقیقا توی علم ماورا هم اولین تجربه جدایی را همین جدایی نوزاد از رحم می دونه...که انسان درک می کنه دنیای جدید مملو از این حادثه هست...
زری مامان
پاسخ
چقدر جالب
ღبارانღ
7 بهمن 93 18:58
قبلا تو راه جمکران تا برسی به مسجد این شعر امام را نوشته بودند...من به خال لبت ای دوست گرفتار شدم... من هر وقت (که می شه گفت زیاد هم هست) حرف جمکران می شه یاد این شعر امام می افتم.. زیارت قبول نازنینم...
زری مامان
پاسخ
عزیزممممممم ممنون ایشالا قسمت خودت بشه پس منم از این به بعد هر وقت این شعر رو ببینم یاد تو و جمکران و دعاهات می افتم
ღبارانღ
7 بهمن 93 19:01
دست بابا میثم درد نکنه... امیدوارم همیشه در کنار هم به خوبی و خوشی و سلامتی زندگی کنید...و شاهد بزرگ شدن بچه ها تون باشید...
زری مامان
پاسخ
مرسیییییییی عزیزممممممم
مامان احسان
11 بهمن 93 13:00
عززززیزم گل پسر مرد شده دیگه ماشالله .زری جون دوستتون دارم
مامان فاطمه
15 بهمن 93 19:19
چه بابای مهربون و قدر دانی دستش درد نکنه انشاالله همیشه شاد و سلامت باشید گل پسرا
زری مامان
پاسخ
ممنون عزیزم
مامان سمیه
10 خرداد 94 11:22
سلام گلم اون قسمتش را نفهمیدم عمل چی بود؟؟ خدا بد نده ناراحت شدم..... محمدصدرا......
زری مامان
پاسخ
سلام عزیزم راجع به روز تولدش بود عزیزم