مهدیارجان مهدیارجان، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 1 روز سن داره
محمدصدرا جانمحمدصدرا جان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 6 روز سن داره
امیرطاها جانامیرطاها جان، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه سن داره

روز های زندگی من

رفتیم سفر

1391/3/31 15:02
نویسنده : زری مامان
982 بازدید
اشتراک گذاری

سلام سلام وای مردیم از بی اینترنتی اومدیم از سفر تا بازم بنویسیم و تجدید خاطرات کنیم

خانواده ی کوچولوی ما رفته بودن شمال و مشهد وکللللی خوش گذشت

ولی متاسفانه مهدیار جونم به خاطر زخم دستش نتونست توی دریا بره و بابا میثم مهربون هم دلش طاقت نیاورد و زودتر حرکت کردیم به سوی مشهد یعنی فقط یک شب شمال بودیم و پسرم یه ذره دوچرخه سواری تمرین کرد تا بابایی در اولین فرصت براش دوچرخه بخره یه ذره هم لب دریا رفتیم و بعد حرکتتتتتتتتتت.........

دوچرخه سواری

سوارکاری در سی سنگان

مهدیار و پدرش هر وقت به جنگل سی سنگان میرن یه عکس این مدلی میندازن

پدر و پسر

راستی بابایی یه بادبادک بزرگ با یه نخ 500 متری خریده بود از تهران که لب دریا اونو به هوا فرستاد

بادبادک

لب دریا

پدر و پسر

اینم یه عکس هنری از مامانی

عکس هنری

شن بازی

بعد از شن بازی

 

رفتیم و رفتیم تا به گرگان رسیدیم و گل پسر رو بردیم اونجا شهربازی و بعد از یک شب اقامت توی هتل جهانگردی گرگان صبحش رفتیم جنگل نهارخوران گرگان و بعد بازم راه افتادیم و شب رسیدیم مشهد و روز بعد بابایی برای نماز جمعه رفت حرم امام رضا و دوباره بعد از ظهر رفتیم شهربازی مشهد آخه بابا میثم که دید پسرم توی راه خیلی آقا بوده بهش قول داد که ببرتش شهربازی و طبق معمول به قولش عمل کرد و مهدیار رو حسابی خوشحال کرد.

ساعت دوازده شب رفتیم حرم که تا نماز صبح بمونیم که چون مهدیارم خسته بود زودتر برگشتیم

هر روز هم که حرم می رفتیم با میثم پسرم رو می برد آب بازی و می گفت فقط که نباید زیارت کرد باید به پسرم هم خوش بگذره نباید که اذیت بشه و از حرم اومدن بدش بیاد

الحق هم که به مهدیار جونم حسابی خوش گذشت و عاشق این شده بود که بره حرم و با باباییش باشه

بابا میثم برای مهدیار عبا هم خرید و توی حرم تنش کرد هر کس رد می شد به پسرم التماس دعا می گفت و همه بهش شیخ کوچولو می گفتن

توی حرم هم به هر بچه ای می رسید می گفت با من دوست میشی اسمت چیه؟

هر روز هم چند بار مامان ثریا زنگ میزد و با مهدیار جون صحبت می کرد آخه هر دوشون خیلی دلتنگ هم بودن

تو راه برگشت هم باز شاه پسر مثل مردهای بزرگ بود و بازم مامان و بابا بهش افتخار کردن که اینقدر صبور و مرده

شب هم که به تهران رسیدیم پسرم نصف شب با گلو درد از خواب بلند شد و الان هم حالت دل درد داره و تب

دیشب تا صبح عزیز دلم توی تب سوخت و دیروز که مامان شعله دکتر بردش خانم دکتر گفته برای اینکه سفر طولانی رفته یه کم معده ش بهم ریخته و سرما هم خورده آخه پسر وسواسی من توی راه به سختی دستشویی می رفت همش می گفت دستشوییش کثیفه من نمیام

 عکس های مشهد رو توی ادامه مطلب ببینید

 

مهدیار در شاندیز مشهد

شیخ کوچولو

شیخ بزرگوار

حاج آقا با مادرش

حاج آقا با پدر بزرگوارش

در حرم امام رضا شب مبعث

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (3)

ساره
3 تیر 91 11:24
ایشالا همیشه به گردش و شادی. به شیخ بگو التماس دعای شدید.
ساره
3 تیر 91 11:27
وااااااااای عکسی که با عبا انداخته عالییییییییییییییی یعنی.


مرسیییییییییییییییی
در انتظار مهدی یار
18 تیر 91 22:21
عکس از پشت پدر و پسر کنار دریا را خیلی دوست داشتمالهی خیر هر دوشون را ببنی.همیشه هم خوشبخت باشی...