مهدیارجان مهدیارجان، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 19 روز سن داره
محمدصدرا جانمحمدصدرا جان، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 24 روز سن داره
امیرطاها جانامیرطاها جان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 18 روز سن داره

روز های زندگی من

همین تکراری های شیرین ...

بعضی اتفاقهای زندگی بس که تکرار می شن از دایره توجهاتمون خارج می شن، ولی شاید بیشتر وقتها همین تکراری ها مستحق شکر بیشتری باشند. خدایاااا شکرت بابت همه ی تکراری های شیرین و پر از آرامش زندگیم. شکر بابت همه ی صبح های سرد پاییزی که با صدای گرم پدر خونه و بسم اله گویان آغاز می کنم. شکر بابت اینکه یه مامان سالمم که می تونم هر روز صبح با کلی التماس و خواهش و گاهی تشر پسرکم روبیدار کنم و صبحانه بدم و با بوسه و آیت الکرسی راهی مدرسه اش کنم. شکر بابت اینکه بلا استثنا هر روز راس ساعت هفت و ربع صبح فرشته ی یک ساله ام چهار زانو کنار بساط صبحانه، برادرش رو همراهی می کنه. بابت گریه ی هر روز فرشته کوچولوم پشت سر پدر و برادرش. ...
6 آذر 1393

تغییر کاربری

وقتی صاحب یه پسر بچه ی شش ساله ی بازیگوش باشی که دنبال بهانه می گرده برای فرار از درس و مشق و امان ت رو می بُره تا یک صفحه بنویسه! وقتی مامان یه کوچولوی سیزده ماهه ی پر جنب و جوش و زیادی کنجکاو_ بخوانید خیلییییییی فضول_ باشی که برای نیل به اهدافش از هیچ کاری از جمله گاز گرفتن لبه میز و پای مامان مضایقه نمی کنه! مجبور می شی گوشه ای از زندگیت که از قضا دقیقاً وسط پذیرایی خونه ت به حساب میاد رو برای مدتی نامعلوم تغییر کاربری بدی و تبدیلش کنی به اتاق مطالعه و محل کسب علم و دانش پسر بزرگه، تا هم با خیال راحت مرتب بهش سر بزنی و یادآوری کنی که بنویــــــــــس و هم اینکه فضای مانور پسر کوچیکه رو وسعت بدی تا تم...
30 آبان 1393

انار دلم

حالا می فهمم که میوه ی بهشتی یعنی چه! حالا که کنار بساط پائیزی محبوب پدرش دستهای کوچکی دانه های سرخ را زیر و رو می کند و با هر زحمتی که هست مشتی برمی دارد و دست آخر دانه ای را با تمام احساس در دهانم می گذارد و با هر تشکرم چشمانش غرق غرور و شادی می شود.                                                              &nb...
19 آبان 1393

یک سالگی

عزیز کوچولوی خونه یک ساله شد و بر خلاف تولد یک سالگی داداشش، تولد مختصری داشت چون برنامه ی خاله و دایی جونش جور نشد و در نتیجه فقط خانواده ی بابا میثم تو تولد بودن. و جشن تولد صدرا جونم به اینجا ختم نشد و یه تولد کوچولوی دیگه هم با حضور خانواده ی پدری خودم تو خونه ی مامان شعله گرفتیم. ...
12 آبان 1393

جشن شکوفه ها

روز اول مدرسه با هوای خنک و جشن شکوفه ها و همه ی تجربه های نابش هر چقدر هم که زیبا باشد پر از استرس است حتی برای مادری که سالها ازاین اولین تجربه اش گذشته باشد و به خصوص برای مادری که خودش جشن شکوفه ها را تجربه نکرده باشد و اولین روز مدرسه را خواب مانده باشد. با همه ی استرس ها و نگرانی ها شب بیست و نه شهریور را گذراندم و شکر خدا روز سی ام به وقت پسرکم را همراه پدر و برادرش راهی جشن شکوفه هایی کردیم که هیچ نشانی از جشن نداشت و همه اش یک پسرک پر تلاش و دوست داشتنی کلاس ششم بود به نام سینا که قرآن خواند و بعد به همراه چند نفری سنتور نواخت و بعد هم باز همان آقا سینا نمایش اجرا کرد و در آخر مسئولین مدرسه زحمت کشیدند کلاس بندی را خودشان انجا...
7 آبان 1393

نبودیم

مدتی نبودم و ننوشتم ننوشتم از خانه ی جدیدی که شد خانه ی  پر از آرامش و امن ما و با کمال افتخار این آرامش رو اینبار علاوه بر دایی جون بابا میثم با عمه سارا و همسرش سهیم هستیم. ننوشتم از پسر کوچولویی که هم پای برادرش قد کشیده و حالا یک ساله شده. ننوشتم از مرواریدهایی که یکی بعد از دیگری روییدند و پنجمینش رو همین امروز صبح کشف کردم. ننوشتم از پسرکی که حالا هر روز صبح روپوش پوشیده و آماده راهی پیش دبستانی میشه و اکثر روزها هم کیفش روفراموش می کنه و لحظه ی آخر با یادآوری دوباره من قول می ده که آخرین بارش باشه. هیچکدام از خاطرات تکرار ناپذیر و زیبای این چند وقته رو به خاطر جابه جایی و نداشتن نت نتونستم مکتوب...
30 مهر 1393

روز قدس

به اعتقاد بابا میثم به همان اندازه ای که رفتن ما به راهپیمایی ضروری و واجبه ،همراه داشتن بچه هامون هم لازم و واجبه. ایشالا که خدا ازتون قبول کنه فرشته های من ...
6 مرداد 1393

تجربه ای برای خودم

هر چقدر منعش کنم از تجربه های جدید به بهانه های مادرانه و گاه زیادی سختگیرانه، فایده ای ندارد بالاخره یک جایی یک روزی می خواهد بعضی چیزها را تجربه و لمس کند، به قول خودش اتفاقی نمی افتد که. حالا هی من بگویم استخر توپ شهربازی منبع میکروب و بیماریست یا تونل وحشت زیاد جالب نیست پسرم! و او هم بگوید قبول، من هم از صدای جیغ مجسمه های توی تونل عصبی می شوم و اصلاً نمی روم. دست آخر هم پدرش شرط می بندد که پسرش امشب با مامان ثریای دوست داشتنیش هم استخر توپ می رود و هم تونل وحشت و اتفاقاً کاملاً درست هم حدس می زند. آنجاست که من هزااار جور فکر می کنم که نکند، نکند حرفم اینقدر تاثیر گذار نیست یا اینقدر مادر با صلابتی نیستم که دُر...
1 مرداد 1393