مهدیارجان مهدیارجان، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 26 روز سن داره
محمدصدرا جانمحمدصدرا جان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه سن داره
امیرطاها جانامیرطاها جان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 25 روز سن داره

روز های زندگی من

مجمع جهانی حضرت علی اصغر

این چند روز به علت رنگ کردن درها مهدیار جونم حسابی مریض احوال بود به دستور دکتر گل پسر رو از این فضا دور کردیم و این چند روزه رو رفتیم خونه ی مامان ثریا و بابا ناصر عمو حمید هم رفته بود تبریز و عمه سارا هم خونه ی مامان ثریا اینا بود خلاصه اینکه حسابی  دور هم بودیم این چند روزه روز جمعه هم به اتفاق عمه سارا و ماهان و مریم جون و زندایی جون رفتیم هیئت حضرت علی اصغر یا به قول من و مهدیار هیئت نی نی ها می دونم که دیگه مهدیار برای رفتن به این هیئت بزرگ شده ولی چه کنم که نمی تونم از حال و هوای این هیئت دل بکنم و هی به بهونه ی مهدیار هر سال می ریم تو این فضای روحانی و پاک اینجا هم مهدیار اصرار داشت در حال بوسیدن دست زری ماما...
5 آذر 1391

رنگ و رنگ

بازم خونه مون ریخته بهم مشغول رنگ کردن درها و کمدها و بازم همه ی وسایل وسط و زندگی رو هوااااااا به قول مامان ثریا دلت رو بزرگ کن مامان جان عیبی نداره و ما هم در راستای این دل بزرگ کردن بی خیال شدیم بسییییییییی روز سومه که نقاشای کمی تا قسمتی روی مغزمون مشغولن دیروز رو نیومدن، تا پریروز یک نفر بود امروز یه نفر دیگه رو هم با خودش آورده واااااااایی اینقدر حرف می زنن.تازه، ترکی ترکی منم سر در نمیارم یه جوری هم حرف می زنن بیشتر شبیه اسپانیاییه تا ترکی به بابا میثم می گم، می خنده دلم می خواد قلم موی رنگ رو تو حلقشون تا دسته فرو کنم مهدیار جونم هم تو این دو سه روزه اینق...
2 آذر 1391

بارانت را نمی خواهیم امشب آسمان

بدقولی کردی، بدقولی خیلی هم بدقولی کردی، خودت می دانی از کدام قول می گویم... امروز صبح چشم بر تو دوختم به تو گفتم که دل پر بغضت را برای خودت نگاه دار و امروز نبار گفتم که نه امروز بلکه تا روز عاشورا چشمانت را ببند و راه اشکت را باز نکن راه اشکت را باز نکن و داغ بیشتری روی دل پر داغ رباب نشو تو قبول کردی و حالا بی طاقت شدی با چه رویی می باری بی انصاف تو که همیشه کنایه از پاکی و آرامش بودی حالا باید بی طاقت می شدی تو را به جان همه ی داغداران روزش زبان به کام بگیر و امشب را با بارشت نوحه سرایی نکن بی انصاف آن روز با خشکیت سوزاندی و امروز با بارانت می سوزانی آسمان بی درد تو چه می فهمی از درد که حالا نادمی، همین...
1 آذر 1391

ضحی یا آلوین

اینم عکسی که ساره جون از ضحی خوشگله برام فرستاده بود که دلم براش ضعف رفت و با اجازه ی عمه جونش می ذارم تو وبلاگمون نمی دونم کارتون آلوین و سنجاب ها رو دیدید یا نه؟ اینم عکس آلوین خودمون: جیگرتوووووووووووووووو سنجاب کوچولو ...
29 آبان 1391

اتاق جدید مهدیار جون

اینم عکسای اتاق مهدیار جون که قول داده بودم بذارم و فراموش کردم با یادآوری مامان محمد فرهام جون عکسها رو گذاشتم ممنون مامانی محمد فرهام که یادآوری کردی اینم لوستر اتاق گل پسرم که هنرنمایی زری مامانه با باقیمانده ی کاغذدیواری اتاقش ...
22 آبان 1391

مرغ عشقای جدیدمون

بابایی صبح قفس مرغ عشقا رو برد تا برای آقا مرغ عشقمون یه دختر مناسب انتخاب کنه و به سلامتی بیارتشون خونه ظهر اومد خونه با یه تلویزیون LED برای آقا پسر گلش که کلی از دیدن تلویزیون جدید خوشحال شد خلاصه اینکه مرغ عشق ها رو هم آورد یکی سفید مثل برف و دیگری سفید و آبی من با حالت تعجب فراوان: پس کوششششششششش آقا مرغ عشق خودمون بابایی: یکی از دوستام برده براش جفت بخره آقاهه گفته که این دو تا جفتن و خوب هم می خونن اون رو داده و این دو تا رو گرفته من کلـــــــــــــــــــــــــــــی شرمنده ی آقا مرغ عشقه شدم، آخه هم عزادارش کردم و هم آواره حالا خانم مرغ عشقه هم حلالم کنه این آقا...
22 آبان 1391