مهدیارجان مهدیارجان، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 26 روز سن داره
محمدصدرا جانمحمدصدرا جان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه سن داره
امیرطاها جانامیرطاها جان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 25 روز سن داره

روز های زندگی من

قرآن و لبخند

شب ها موقع خواب مهدیار کنار تختش می شینم تا خوابش ببره معمولاً یا با کامپیوتر کار می کنم یا براش کتاب می خونم یا خودم مطالعه می کنم پریشب کنار تختش نشسته بودم و قرآن می خوندم ولی مهدیار به هیچ عنوان فاز خواب نداشت چون ظهرش خوابیده بود ساعت دیگه نزدیک یازده شب بود که به مهدیار گفتم تمومش کن و بگیر بخواب و با اخم بهش نگاه کردم و ادامه ی قرآنم رو خوندم مهدیار: مامان چی شده چرا عصبانیی؟ مامان: از دستت ناراحتم مهدیار: مامان آدم که قرآن رو اینجوری نمی خونه، قرآن رو باید با لبخند و خوش اخلاقی بخونی مامان کلاً شرمنده شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد ...
22 آبان 1391

قربون قلبت

چی بگم از این زبونت که می دونی چه جوری مامان رو روی انگشت بچرخونی هر حرفی بهت می زنم کم نمیاری که: تا دعوات کنم می گی من یه بچه ام چرا منو دعوا می کنی دلمو آب می کنی   کلی باهات حرف زدم که دیگه تو مغازه که میریم هر چی می خوای خریده نمی شه پس نباید داد و بیداد و گریه راه بندازی امروز که از مهد میامدیم پول بهت دادم تا زودتر بری تو مغازه و سی دی کارتون رو بخری تا من برسم آخه بابا میثم می گه بذار تنها بره تو مغازه اینقدر دنبالش نرو خلاصه اینکه دیدم مسیر رفته رو داری با سرعت بر می گردی دو تا بچه دم مغازه دیده بودی که دارن بستنی می خورن گفتی منم بستنی می خوام گفتم باشه خونه داریم گفت...
20 آبان 1391

مرغ عشقمون مرد

کلی گریه دارم دیروز مرغ عشق مهدیار جونم مرد دیروز صبح مشغول تمیز کردن خونه بودم که یادم افتاد برای مرغ عشقها باید غذا بریزم رفتم دم قفسشون هر کاری کردم خانوم مرغ عشقه از روی ظرف غذا بلند نشد تند و تند مشغول خوردن غذا بود (که البته چیزی از غذاشون نمونده بود) رفتم لباسها رو پهن کنم و بعد غذا براشون بریزم وقتی برگشتم دم قفسشون دیدم خانوم مرغ عشقه افتاده کف قفس و همسر نازنینش هم در کمال خونسردی داره به این صحنه نگاه می کنه زنگ زدم به بابا میثم، بهش گفتم خانوم مرغ عشقه تلف شده بابایی هم با عمو رضا اومد و دیدن کار از کار گذشته و دار فانی رو وداع گفته من و بابایی هم شجاععععععععععععع! عمو رضا مراسم تدفین رو انجام ...
19 آبان 1391

چیکار کنم؟؟؟؟؟

عزیز مادر الان که می نویسم شما خوابیدی و من توی اتاقت نشستم و نمی دونم باید عذاب وجدان داشته باشم یا نه؟ اصلاً نمی دونم باید چه عکس العملی به خرج بدم فکر کنم همه ی مامانا یه وقتایی این طوری می شن، که اینقدر در مقابل کارهای فرزندشون مستاصل می شن که همه چی رو تقصیر خودشون می دونن منم دقیقاً همین حس رو دارم این چند وقته اینقدر بد اخلاق و لجباز شدی که اصلاً نمی شناسمت گریه که شده خوراک شب و روزت پسر خوش اخلاقی که همه مثالش می زدن حالا کلی باعث ناراحتی مامانش می شه وقتی هم باهات درمورد کارات صحبت می کنم میگی مامانی چیزی درموردش نمی خوام بشنوم آخــــــــــــــــــــــــــــــه من چی کار کنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ امشب عروسی دعوت بودیم، قبل از ...
19 آبان 1391

اثاث کشی

فردای پاتختی عمه سارا شروع به اثاث کشی کردیم و مامان شعله ودایی جواد و باباعباس اومدن کمکمون و با کمال تعجب و همچنین شرمندگی ما عمه سارا و عمو حمید هم اومدن و هر کاری کردیم نرفتن و کلی کمکمون کردن کارگر اومد و وسایل رو انتقال دادیم طبقه ی بالا و رفتیم خونه ی مامان ثریا چون من و عمه سارا عصری می خواستیم بریم خونه سمیه جون دختر دایی بابا میثم مولودی مامانم هم کلی حرص خوردن که کارات مونده بی خیال داری می ری مولودی ولی واقعاً اینقدر خسته بودم که دیگه کشش اثاث کشی نداشتم رفتیم یه ذره شاد بشیم شب موقع برگشت مامان ثریا و بابا ناصر و عمو حمید اومدن خونمون و من و عمه سارا از مولودی اومدیم و یه ذره خونه رو چیدیم دیروز صب...
16 آبان 1391

عروسی عمه سارا

شکر خدا که بالاخره عروسی عمه سارای نازنین به خوبی و خوشی تموم شد و دیشب ساعت 9 هم کارای خونه ی ما به طور کامل تموم شد ولی اینقدر خسته بودم که نتونستم بیام بنویسم شب قبل از عروسی عمه سارا و مامان ثریا و بابا ناصر و عمه ایران دوست داشتنی (عمه ی بابا میثم) اومدن خونمون، اونم چه خونه ای درب و داغون و بهم ریخته همون دم در دیدیمشون و سلام علیک کردیم و رفتیم دنبال لباس مهدیار و لباس خودم کت و شلوار مهدیار رو داده بودیم خیاط آستین هاش و شلوارش رو تو بذاره که هنوز آستینش بلند بود رفتیم دم مغازه و با اصرار و خواهش تا ساعت نه منتظر شدیم تا لباس پسرم آماده شد و بعد به سمت اندیشه کرج رفتیم که لباسم رو داده بودم به خانم دوست بابا عباس که خیا...
16 آبان 1391

مامانی فدات

دیروز صبح که آقا مهدیار می خواست بره مهدکودک پرسید امروز روز چیه بهش گفتم امروز عمو محمود (عمو موسیقی) میاد مهدکودکتون  هر وقت بهش می گم عمو موسیقی میاد میگه اسمش عمو محموده نه عمو موسیقی دیروز پرسید مامان چرا به عمو محمود می گی عمو موسیخی، اون که موهاش سیخ نیست الهــــــــــــــــــــــــــــــــی مامانی فدات بشه کلی قربون صدقه ش رفتم و گفتم پسرم موسیقی نه موسیخی موسیقی یعنی آهنگ یعنی شادی (آخه یه ذره عمو محمود کچل هم هست بچه م تعجب کرده که چرا ما موهاش رو سیخ می بینیم ) ...
16 آبان 1391

مشغولیم حساااابی

ایشالا که همه ی خونه ها شادی باشه این روزا حسابی هم مشغول پروژه ی طولانی اثاث کشی هستیم که تمومی نداره (خوبه حالا یه طبقه می خوایم بریم بالاتر اگه از یه شهر به یه شهر دیگه می رفتیم چی می شد خدایا نخواستیم عروج کنیم، تو این دنیا یه طبقه هم پائین تر بردی عیب نداره اون دنیا ببرمون بالا)و هم مشغول تدارک برای عروسی عمه سارای نازنین مهدیار جون چند روز پیش رفته بودیم لاله زار برای خرید لوستر، رفتیم تو فروشگاهی که فقط یه برند رو داشت لوسترهای بسیار زیبایی داشت که من و بابایی گفتیم فکر کنیم خیلی گرون باشه ولی رفتیم داخل تا اطمینان پیدا کنیم قیمت لوسترها رو دیدیم و بابایی گفت غیر منطقی این لوستر کوچولو سیزده میلیون باشه و لوسترها...
6 آبان 1391