مهدیارجان مهدیارجان، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 26 روز سن داره
محمدصدرا جانمحمدصدرا جان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه سن داره
امیرطاها جانامیرطاها جان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 25 روز سن داره

روز های زندگی من

واااای کی خوب می شیم

از دست این مهدکودک با این ویروسا و مریضیاش از چند هفته پیش تا حالا گل پسرم مریضه و سرماخورده من و بابا میثمی هم ازش گرفتیم من که دیگه تقریباً دارم ناشنوا می شم اصلاً هیچی نمی شنوم گوشام گرفته ناجور پسر گلم ولی خدا رو شکر بهتره بابا میثم هم تب داره یه عالمه الان هم رفته مسابقات سوارکاریه و تا هفت شب نمیاد دلمون تنگیده براش یه عالمه حوصله م سر رفته ...
15 مهر 1391

من عااااااااااااااشق

خدا جونم دوسِت دارم یه عالمه به خاطرِِِِ.....  گفتن نداره که  به خاطر همه چی، به خاطر مهربونیات، به خاطر سلامتی، شادی، عزیزام، حتی به خاطر سرماخوردگیم دوووووووووووووووووست دارم خیلی وقته دلم می خواد بنویسم که چقدر دووستت دارم خیلی وقته دلم می خواد بهت بگم دوست دارم دلم رو از کینه ی همــــــــــــــــــه چی و همه کی خالی کنم من همه ی عزیزانم رو، دوستانم و اطرافیانم رو از ته ته دلم دوست دارم حتی اگه ازشون بدی هم دیده باشم و شنیده باشم دوسشوووووون دارم خیلی شیرینه زندگی، وقتی سعی می کنی کینه ی هیچ کسی رو به دل نگیری شاید یه وقتا احساس کنی بقیه به چشم یه آدم بی عار نگاهت می کنن ولی این بی...
14 مهر 1391

جشن مادربزرگها

دیروز توی مهد مهدیارجون جشن مادر بزرگها بود که از دو هفته قبل دو تا مامان بزرگا کلی منتظرش بودن ساعت 9 مامان ثریا و مامان شعله رفتن مهدکودک منم که بعد از رسوندن مهدیار یعنی ساعت 8 اومدم خونه تا ناهار درست کنم روز قبل هم به مامان شهلا جونم زنگ زده بودم تا بیان پیشمون که صبح وقتی دیدم دیر کرد بهش زنگ زدم و دوباره تاکید کردم که منتظـــــــــــــرم خلاصه تا قبل از اومدن مامان شهلا رفتم خرید و بعدش دم در مهدکودک ایستادم تا جشن تموم بشه و با مامان بزرگا بیام خونه راستش یه کم نگران بودم مهدیار بی قراری کنه و بخواد با مامان بزرگاش بیاد خونه و اونها هم دلشون نرم بشه و بیارنش با اجازه مدیر مهدشون رفتم تو و از یه گوش...
11 مهر 1391

گردش و زیارت

چند روز پیش به اتفاق مامان شعله و باباعباس و خاله اسماء و عمو مهدی رفتیم حرم حضرت شاه عبدالعظیم زیارت پسر گل مامانی هم از همیشه آقاتر شده بود و مامان شعله معتقد بود به خاطر مهد رفتنشه که دیگه همه ش دنبال زری مامانش نمی گرده بعد از زیارت هم رفتیم غذای خوشمزه ای رو که مامان شعله جون درست کرده بود رو خوردیم شب بسیار خوبی بود و خدا رو شکر کلی بهمون خوش گذشت توی پارک هم یه بچه گربه ی ناز دیدیم و مامان شعله که عاشق گربه ست به اتفاق آقا مهدیار کلی باهاش بازی کردن زری مامان هم که متنفررررررررررررر از گربه یه عالمه     ...
6 مهر 1391

تولد مامان شعله

٣٠ ام شهریور تولد مامان شعله بود همگی رفتیم خونشون و به اتفاق خانواده ی عمو اصغر (عموی زری مامان) جشن گرفتیم از همه بیشتر هم به آقا مهدیار و علی آقا پسر عموی من خوش گذشت مهدیار همه ش نگران شمع فوت کردن بود و از روز قبل از تولد که فهمید تولد مامان شعله شه می پرسید کیک رو کی فوت می کنه؟ و موقع فوت کردن کیک تا 3-2-1 رو گفتیم نزدیک بود هم علی و هم مهدیار با سر برن تو کیک باز کردن کادوها رو هم که دیگه نگوووووووووو که از صدای مهدیار و باز شود دیده شود گفتنای عمو مهدی خونه رو هوا بود و زری مامان به این نتیجه رسید تا تولد آقا مهدیار چند باری فضای جشن تولد رو شبیه سازی کنه تا پسرم اینقدر ذوق زده نشه و دنیا رو رو سرش نذاره ...
6 مهر 1391

دیروز و مهدکودک

از شمال که برگشتیم دوشنبه بود پسرم سرحال و خوب شه شنبه رفت مهدکودک ولیییییییییییی چهارشنبه بساطی داشتیم که نگــــــــــــو کلی گریه که من نمی رم مهدکودک با بابا میثم هم تلفنی صحبت کرد و اینقدر هق هق کرد که بابایی میگفت نمی خواد ببریش بچه م اذیت میشه منم مامان قوی: وااااااااااا مگه می شه باید بره حتی اگه گریه کنه باید بره و گرنه دیگه می فهمه که با الم شنگه می تونه تو خونه بمونه خلاصه توی راه همین طور که می رفتیم اشک می ریخت و می گفت اونجا منو اذیت می کنن گفتم چرا پسرم کی اذیتت می کنه گفت خانوممون شاخ در آورده بودم گفت گریه که می کنم خانوممون بهم می گه اگه گریه کنی می برمت کلاس کوچولوها  با هق هق می گفت: مامان خ...
6 مهر 1391

مهربونِ مامانی

مامانی فدای مهربونی یه دونه پسر بشه که چند روز پیش گفتم: مهدیار خوش به حالت که مهدکودک می ری، من که بچه بودم مهدکودک نرفتم خیلی دوست داشتم که منم مهدکودک می رفتم یه ذره فکر کرد و گفت: مامانی یه فکری کردم، وقتی من از مهدکودک میام اسباب بازیا و کاردستیایی که توی مهد به همون می دن رو میارم شما تو خونه باهاشون بازی کن، باشه؟ گفتم عالیه پسرم خیلی خوشحال می شم ...
6 مهر 1391