مهدیارجان مهدیارجان، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 27 روز سن داره
محمدصدرا جانمحمدصدرا جان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 1 روز سن داره
امیرطاها جانامیرطاها جان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 26 روز سن داره

روز های زندگی من

تسلیت

درگذشت عالم ربانی و استاد اخلاق، حضرت آیت اله مجتبی تهرانی رو به همه ی دوستای نی نی وبلاگیم تسلیت می گم. پی نوشت: من خیلی از فوت ایشون ناراحتم ، ما از بچگی همیشه به مجالسشون می رفتیم به خصوص شبهای قدر. حتی عقد من و میثم جون رو هم ایشون برامون خوندن نعمت بزرگی از تهران پر کشید ...
13 دی 1391

معیارهای ازدواج مهدیار، شاهکار مادرانه

چند وقت پیش ههو (یهو) بی مقدمه: مهدیار: مامانی کی عروسی من می شه؟ زری مامان: پسرم هر وقت زن بگیری؟ (یعنی  دقت کردید کلا چشم بسته غیب می گم؟) مهدیار: خب کـــــــــــــــی زن می گیرم؟ زری مامان: پسرم شما باید بزرگ بشی بریم برات خواستگاری از هر دختری که خوشت اومد باهاش عروسی کنی (یعنی رسماً شده بودم لقمان حکیم! با این پسرم پسرم گفتنا) خوب حالا پسرم! چه جور زنی دوست داری؟! مهدیار: زن باشه دیگه مامان، به موهاش گل سر بزنه ، بیاد بریم اسباب بازی بخریم، با هم بازی کنیم، بلد باشه با لپ تاپ کار کنه!  بچه م اینقدر که مامانش رو پای کامپیوتر دیده فکر می کنه زن خوب اینجوریه (و من کلی شرمنده شدم اینجا) ی...
12 دی 1391

خاطره ی دردسر ساز

خدا رو شکر که مامان جون نازنینم بهتر شدن و ما هم خوشحال و سر حال از سلامتشون شبی که قرار بود من بیمارستان پیش مامانم بمونم بعد از ساعت ملاقات مامان ثریا و زندایی های بابا میثم به همراه مهدیار جون رفتن برای نماز به مسجد کنار بیمارستان یه مسجد کوچولو که زنونه طبقه ی بالا یه اتاق بیست و پنج، شش متری که سقفش فکر کنم از چوب بود چون موقع راه رفتن صدای تق تق بدی می داد و باید خیلی آروم راه می رفتی مامان ثریا تعریف کردن که بعد از نماز می خواستن که کاپشن مهدیار رو تنش کنن که مهدیار نمی ذاشته و مامان ثریا بهش می گن بیا یه خاطره از بچگی بابا میثم برات تعریف کنم (تا بتونن لباس تنش کنن) مهدیار هم که عاشق شنیدن خاطره از کود...
10 دی 1391

شب یلدا

دیشب یلدا بود و همگی در کنار مامان بابای خوبم بودیم و روحیه ی مامان گلم کلی عوض شد و بهشون خوش گذشت و درکنارشون به ما هم خیلی خوش گذشت فال حافظ گرفتیم و آجیل و شیرینی و میوه خوردیم و این شب بهونه ای بود تا مثل هر سال بهمون یادآوری کنه که تو سرمای میانه ی پائیز و زمستان هم میشه جمعی گرم و شاد داشت و به خاطر داشته ها شکر گزار بود اینم میز شب یلدا که خاله اسما زحمتش رو کشیده بود ...
2 دی 1391

اولین شب جدایی

این دو هفته نتونستم بیام و بنویسم فقط در حدی بوده که بیام و کامنتای دوستای گلم رو جواب بدم مامان نازنینم دوشنبه ی هفته ی گذشته بیمارستان بستری شدن و سه شنبه تحت یه عمل سخت قرار گرفتن که خدا رو شکر این روزا حالشون خیلی بهتره و ما هم سعی کردیم این چند وقت کنارشون باشیم این شد که نتونستم به نی نی وبلاگ محبوبم اونقدرا سری بزنم سه شنبه که مامان جونم عمل شدن یکی از دوستای نازنینشون پیششون موندن و برای چهارشنبه شب قرار شد که من بمونم و مهدیار جونم هم همراه بابا میثم برن پیش مامان ثریا جون و از عمه سارا و عمو حمیدش هم خواستیم که برن اونجا تا مهدیار احساس تنهایی نکنه و این شد اولین شب جدایی من و دردانه ام از زمان ...
30 آذر 1391

تولد تولد

دوشنبه تولدم بود و به خاطر اینکه داداش گلم تهران نبود قرار شد که پنج شنبه جشن بگیریم ولی زندایی ها و دختر دایی های عزیز همسرم یه عالمــــــــــــــــــه سورپرایزم کردن و برام تولد گرفتن با کلیییییییی کادوهای خوب اینم عکس کیک تولدم که زندایی حشمت جون زحمت کشیده بودن واقعاً هم شرمنده شون شدم و هم یه دنیا خوشحال ...
17 آذر 1391

بازم تولد

پنج شنبه هم دوباره تولد بازی داشتیممممممممم  و بازم با کلیییییییی کادو که من عاشقشـــــــــــــــــــــــم با حضور مامان بزرگ و بابابزرگهای و عمه جون  و خاله جون مهدیارم و همسران عزیزشون، مامان شهلای عزیز تر از جونم، دایی جواد مهدیار (داداشی گل خودم) و دایی جون و زندایی مهربون بابا میثم که همگی هم با آگاهی از علاقه ی مفرط اینجانب به کادو یه عالمه کادو برام آورده بودن و شرمنده م کردن پسرم هم به خودم رفته و از چند روز قبل می گفت مامانی هر کسی هم که توی تولد هست باید کادو بگیره می گفتم نه مامان جان فقط کسی که تولدشه از بقیه کادو می گیره می رفت و میومد دوباره می گفت مامان حالا ...
17 آذر 1391

شمال

چند روزی بود که بابایی اصرار داشت که بریم شمال و من دو تا مهمونی دعوت بودم و گفتم باشه برای هفته های بعد ولی بازم دلم نیومد و دل رو زدیم به دریا و پیش به سوی دیار سبز آبی از پنج شنبه شروع به عکس انداختن کردیم و جمعه آخرین عکس رو که توی جنگل انداختیم و سوار ماشین شدیم، تا دوربین رو روشن کردم و شروع به دیدن عکس ها کردم همه ی عکسام یه دفعه محو شد و کارت حافظه ی دوربینم خالی شب که اومدیم خونه به سختی فقط تونستم چند تا عکس رو ریکاوری کنم، اینم اون چند تا عکس: اینجا جاده چلوسه و اینم پسر محتاط من که با کلی حرف و سخن راضی شد به آتیش شومینه نزدیک بشه و عکس بگیره     ...
11 آذر 1391

مهدی یار انشا اله

عزیز مادر امروز اولین بار بود که در مورد اسمت برات توضیح دادم شما ازم پرسیدی که امام حسین رو آدم بدا کشتن؟ و منم برات گفتم و توضیح دادم و شما گفتی مامانی آقا همه ی آدم بدا رو می کشه پرسیدم آقا کیه گفتی همون آقاها دیگه که یکیشون مرده (منظورت از آقایی که مرده امام خمینی و از آقا آقای خامنه ای بود) گفتم درسته مامان ولی یه آقایی هستن که توی آسمونها هستن و یه زمانی میان و با کمک آدم های خوب همه ی بدی ها رو از بین می برن تا دنیا پر از خوبی بشه منم اسم شما رو مهدی یار گذاشتم تا ایشالا که آدم خوبی باشی و حضرت شما رو هم جز دوست دارانشون قبول کنن و یارشون باشی هیچ نگفتی و فقط فکر کردی ولی من یه دنیا خوش...
6 آذر 1391