خدا رو شکر که مامان جون نازنینم بهتر شدن و ما هم خوشحال و سر حال از سلامتشون شبی که قرار بود من بیمارستان پیش مامانم بمونم بعد از ساعت ملاقات مامان ثریا و زندایی های بابا میثم به همراه مهدیار جون رفتن برای نماز به مسجد کنار بیمارستان یه مسجد کوچولو که زنونه طبقه ی بالا یه اتاق بیست و پنج، شش متری که سقفش فکر کنم از چوب بود چون موقع راه رفتن صدای تق تق بدی می داد و باید خیلی آروم راه می رفتی مامان ثریا تعریف کردن که بعد از نماز می خواستن که کاپشن مهدیار رو تنش کنن که مهدیار نمی ذاشته و مامان ثریا بهش می گن بیا یه خاطره از بچگی بابا میثم برات تعریف کنم (تا بتونن لباس تنش کنن) مهدیار هم که عاشق شنیدن خاطره از کود...