مهدیارجان مهدیارجان، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 30 روز سن داره
محمدصدرا جانمحمدصدرا جان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره
امیرطاها جانامیرطاها جان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 29 روز سن داره

روز های زندگی من

چند روز که ننوشتم

وقت نکرده بودم که بنویسم پنج شنبه رفته بودیم خونه ی خاله اسما و خاله ی مهربون پسرم کلی کدبانوگری کرده بود و هممون رو شرمنده کرد دیروز هم ماهگرد عروسیشون بود و زنگ زدم خونشون به عمو مهدی که در حال سبزی پاک کردن بود تبریک گفتم ایشالا که خواهر خوبم و شوهر خواهر عزیزم همیشه شاد و خوشبخت باشن   راستی چند روز پیش هم به همراه آقا مهدیار رفته بودیم پیتزا کاکتوس تازه نشسته بودیم که ..... یه کاکتوس تو طاقچه کنار میزمون بود و من و بابا میثم هم مشغول حرف زدن یهو جیغ مهدیار رفت هوا کف دستش پر شده بود از تیغ های خیلی ریز کاکتوس و منم که فکر نمی کردم دستش درد داشته ب...
8 مرداد 1391

بازم جشن گرفتیم

قبلاً گفتم که جشن تولد بابایی رو شب تولدش گرفتیم یعنی 1 مرداد و فرداش هم عمه زری و عمو داوود هممون رو دعوت کرده بودند و خاله اسما رو پاگشا کردند و با یه سورپرایز جالب برای بابا میثم هم جشن گرفتن وااای که چقدر خوشحال شدیم هر بار دیدن این عمه و عموی مهربون به ما یادآوری می کنه که محبت و عشق مرز و مسافت نمیشناسه اینم چند تا عکس: بابا میثم و عمه زری و عمو داوود کیک تولد بابا میثم که لپش بریده شده اینم عکس دسته جمعی ...
4 مرداد 1391

این چند روز

سلام اومدیم بعد از چند روز مرسی از همه ی دوستایی که به ما سر زدن  این چند روز پستی نذاشتم ولی نظرات رو تند تند اومدم تائید کردم این چند روزه درگیر کلاسای آقا مهدیار بودیم آخه علاوه بر کلاس کاردستی کلاس قرآن هم ثبت نام کرده و دو جلسه ای هست که میره امروز هم رفتیم کلاس ژیمناستیک ثبت نام کردیم که ایشالا از فردا می ره راستی پسر گلم چهارشنبه رفت آزمایش خون داد واااااای که هر چی از بزرگ منشیش بگم کم گفتم توی آزمایشگاه نشسته بودیم و منتظر نوبتمون بودیم که صدای گریه ی یه بچه می آمد که داشت آزمایش می داد مهدیار جونم هم اصرار داشت که بره ببینه ولی خانمه گفت که نبینه بهتره ممکنه بترسه خلاصه منم که طبق متدهای ت...
2 مرداد 1391

پدر و پسری

وااااای که این روزا چقدر عوض شدی از بابایی جدا نمی شی و از وقتی میاد خونه فقط داری باهاش کشتی می گیری و بابایی هم هیچ اعتراضی نداره و غرق لذت میشه دیشب هم برای اولین بار بعد از افطار (دیروز اولین روز ماه رمضان بود) با بابا میثم رفتی استخر تقریباً ساعت نه و نیم بود که رفتید و دوازده شب برگشتید دیگه داشتم دلشوره می گرفتم و چقدر بهت خوش گذشته بود. بابا میثم می گفت اول تو آب نمی رفتی و می گفتی اینجا رو دوست ندارم ولی بعد دیگه هر کاری می کرده شما از آب بیرون نمی آمدی و وقتی خودت گفتی دیگه بریم بابایی باورش نمی شده اومدید خونه و شما اینقدر خسته بودی که نگو  یه ذره نون خالی برداشتی خوردی و رفتی بخوابی به ...
1 مرداد 1391

اولین پست

این اولین پست وبلاگه که مامانی برات می نویسه ، عزیزم می دونم یه کم دیر شرو کردم ولی سعی می کنم زیاد برات بنویسم مدتیه مامانی میره سرکار یا به قول شما ایداره اولش خیلی بهت سخت گذشت مامانو ببخش ولی به جاش یه پسر بزرگ و مستقل شدی مگه نه ؟ مامانی وقتی میاد خونه سعی میکنه جبران کنه ولی شاید بازم به اندازه کافی نتونه بازم ببخشش . ...
21 خرداد 1390