مهدیارجان مهدیارجان، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 11 روز سن داره
محمدصدرا جانمحمدصدرا جان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 16 روز سن داره
امیرطاها جانامیرطاها جان، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه و 10 روز سن داره

روز های زندگی من

روز جهانی کودک

دیروز روز جهانی کودک بود یادش به خیر وقتی بچه بودیم روز جهانی کودک تا شب کارتون نشون می داد و ما چه خوشحال می شدیم از چند روز قبل برای دیدن کارتون ها برنامه ریزی می کردیم هیچ فکر نمی کردم که یه روزی اینقدر بزرگ بشم که به پسر کوچولوی خودم روزش رو تبریک بگم دیروز به همین مناسبت مهدیار جونم رو با دوستاش از طرف مهدکودک بردن سرزمین عجایب صبحش ساعت ٧ از خوشحالی بیدار شده بود و خوشحال بود که می خواد بره سرزمین عجایب فکر می کرد به خاطر اینکه پسر خوبی بوده دارن می برنش گفتن برای بردنشون تماس بگیرین منم برای یه کار اداری رفته بودم بیرون و از ساعت ١١.٣٠ هر چی زنگ زدم جواب ندادن و با عجله خودم رو برای ١٢ به مهد رسو...
17 مهر 1391

واااای کی خوب می شیم

از دست این مهدکودک با این ویروسا و مریضیاش از چند هفته پیش تا حالا گل پسرم مریضه و سرماخورده من و بابا میثمی هم ازش گرفتیم من که دیگه تقریباً دارم ناشنوا می شم اصلاً هیچی نمی شنوم گوشام گرفته ناجور پسر گلم ولی خدا رو شکر بهتره بابا میثم هم تب داره یه عالمه الان هم رفته مسابقات سوارکاریه و تا هفت شب نمیاد دلمون تنگیده براش یه عالمه حوصله م سر رفته ...
15 مهر 1391

جشن مادربزرگها

دیروز توی مهد مهدیارجون جشن مادر بزرگها بود که از دو هفته قبل دو تا مامان بزرگا کلی منتظرش بودن ساعت 9 مامان ثریا و مامان شعله رفتن مهدکودک منم که بعد از رسوندن مهدیار یعنی ساعت 8 اومدم خونه تا ناهار درست کنم روز قبل هم به مامان شهلا جونم زنگ زده بودم تا بیان پیشمون که صبح وقتی دیدم دیر کرد بهش زنگ زدم و دوباره تاکید کردم که منتظـــــــــــــرم خلاصه تا قبل از اومدن مامان شهلا رفتم خرید و بعدش دم در مهدکودک ایستادم تا جشن تموم بشه و با مامان بزرگا بیام خونه راستش یه کم نگران بودم مهدیار بی قراری کنه و بخواد با مامان بزرگاش بیاد خونه و اونها هم دلشون نرم بشه و بیارنش با اجازه مدیر مهدشون رفتم تو و از یه گوش...
11 مهر 1391

تولد مامان شعله

٣٠ ام شهریور تولد مامان شعله بود همگی رفتیم خونشون و به اتفاق خانواده ی عمو اصغر (عموی زری مامان) جشن گرفتیم از همه بیشتر هم به آقا مهدیار و علی آقا پسر عموی من خوش گذشت مهدیار همه ش نگران شمع فوت کردن بود و از روز قبل از تولد که فهمید تولد مامان شعله شه می پرسید کیک رو کی فوت می کنه؟ و موقع فوت کردن کیک تا 3-2-1 رو گفتیم نزدیک بود هم علی و هم مهدیار با سر برن تو کیک باز کردن کادوها رو هم که دیگه نگوووووووووو که از صدای مهدیار و باز شود دیده شود گفتنای عمو مهدی خونه رو هوا بود و زری مامان به این نتیجه رسید تا تولد آقا مهدیار چند باری فضای جشن تولد رو شبیه سازی کنه تا پسرم اینقدر ذوق زده نشه و دنیا رو رو سرش نذاره ...
6 مهر 1391

دیروز و مهدکودک

از شمال که برگشتیم دوشنبه بود پسرم سرحال و خوب شه شنبه رفت مهدکودک ولیییییییییییی چهارشنبه بساطی داشتیم که نگــــــــــــو کلی گریه که من نمی رم مهدکودک با بابا میثم هم تلفنی صحبت کرد و اینقدر هق هق کرد که بابایی میگفت نمی خواد ببریش بچه م اذیت میشه منم مامان قوی: وااااااااااا مگه می شه باید بره حتی اگه گریه کنه باید بره و گرنه دیگه می فهمه که با الم شنگه می تونه تو خونه بمونه خلاصه توی راه همین طور که می رفتیم اشک می ریخت و می گفت اونجا منو اذیت می کنن گفتم چرا پسرم کی اذیتت می کنه گفت خانوممون شاخ در آورده بودم گفت گریه که می کنم خانوممون بهم می گه اگه گریه کنی می برمت کلاس کوچولوها  با هق هق می گفت: مامان خ...
6 مهر 1391

چهار سال گذشت

این عکس رو روز عید غدیر گرفتم که داشتم می رفتم عید دیدنی خونه ی عمه مریمم این موقع تقریباً هشت ماه و نیم بوده که  منتظر اومدن آقا پسرم بودیم (کیفیت عکس پائینه چون فایلش رو نداشتم و از رو عکس چاپ شده مجدد عکس گرفتم)   و اینبار هم که توی نزدیک همون پارک توقف کردیم تا توی مسجد نماز بخونیم یاد اون عکس افتادم و این عکس رو بعد از چهار سال انداختیم ولی با این تفاوت که این بار پسرم شکر خدا در کنارم ایستاده و من به داشتنش افتخار می کنم ...
28 شهريور 1391

مهمونی مامان شهلا

مامان شهلای مهربونم (مامان بزرگ خوبم) یکشنبه شب خاله اسماء و عمو مهدی رو پاگشا کردن توی باغ گیلاس و مثل همیشه شرمنده مون کردن هر چی هم اصرار که توی زحمت نیفتن راضی نشدن و مثل همیشه گفتن که از این کار لذت می برن و ما هم در جمع خانواده ی مهربون و خونگرم عمو مهدی کلی لذت بردیم و مثل همیشه از خدا برای این مادر بزرگ مهربون و همه ی مامان بزرگا عمر با عزت طلب کردم آخ که من عااااااااااشق این مامان شهلای نازنینم هستم توی باغ گیلاس یه تولد هم برگزار شده بود که آقا مهدیار همش تو جمع اونها بود آقا مهدیار و ضحی جون دختر خواهر عمو مهدی که پیش دبستانی می ره امسال کلی با هم جور شده بودن و راجع به مهدکودک حرف می زدن ...
28 شهريور 1391

با افتخار

عزیز مادر داری روز به روز بیشتر باعث افتخارم می شی مرسی که اینقدر بزرگوارانه به مهدکودکت داری عادت می کنی و مامانی و بابایی رو شاد امروز از همیشه بهتر بودی، صبح که از خواب بلند شدی یه ذره بهونه گرفتی که به مهد نری ولی تا یادت افتاد که توی مهد کاردستی درست می کنن با خوشحالی حاضر شدی و رفتیم بدون هیچ گریه ای دست خاله رو گرفتی و از پله های مهد بالا رفتی بدون اینکه مثل هر روز تمنا بکنی که مامانی هم بیاد بالا از در مهدکودک که اومدم بیرون انگار تک پسرم اتم رو شکافته و باعث افتخار ایران و ایرانی شده سرم رو بالا گرفتم و شاد و شنگول از داشتن پسر عاقلی مثل شما بر خودم بالیدم و افتخار کردم به داشتنت فقط یه نگرانی کوچولو بود،...
27 شهريور 1391

مرغ عشق

امروز که من کلاس داشتم و قرار بود مهدیار جونم با بابا میثم خونه باشن که مامان ثریا جون زنگ زد و گفت می خوایم بریم مرغ عشق بخریم و بابا میثم و پسرش رفتن دنبال مامان ثریا و بابا ناصر و با مرغ عشق برگشتن خونه دوتا مرغ عشق خوشگل که کلی ترسیده بودن و قلبشون تند تند می زد و مهدیار هم که بیچارشون کرد اینقدر رفت سراغ قفسشون همه ش می گفت چرا غذا نمی خورن براش توضیح دادم که اونا تازه وارد محیط جدید شدن و عادت به خونه ی ما ندارن مثل شما که روز اول رفته بودی مهدکودک و چیزی نمی خوردی که بالاخره دست از سرشون برداشت خدا به دادشون برسه اینم عکس مرغ عشق های گل پسرم: ...
25 شهريور 1391