مهدیارجان مهدیارجان، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 11 روز سن داره
محمدصدرا جانمحمدصدرا جان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 16 روز سن داره
امیرطاها جانامیرطاها جان، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه و 10 روز سن داره

روز های زندگی من

کاردستی

امروز تو وبلاگ مدرسه ی مامانها یه کاردستی از بره ی ناقلا دیدم که با مهدیار درستش کردیم اینم عکس بره ی ناقلای پنبه ای ما:   ...
22 شهريور 1391

امروز و مهدکودک

امروز هم طبق معمول چند روز گذشته صبح ساعت هشت و ربع بلند شدیم و بعد از خوردن صبحانه راهی مهدکودک شدیم توی راه برای پسرم توضیح دادم که از امروز مامانی اجازه ی بالا اومدن نداره و باید با یکی از خاله ها بره توی کلاس وقتی رسیدیم با گریه از من جداش کردن و بردنش توی کلاس و منم مثل یه مامان شجاع صدای گریه ش رو شنیدم و سرجام نشستم یه پسر کوچولوی دیگه هم دو سه روزی هست میاد و مثل مهدیار جدا نمی شه و بدتر از اون مامانشه که ازش جدا نمی شه و مرتب به من میگه چجوری طاقت میاری صدای گریه ش رو بشنوی؟ خیلی مظلوم گریه می کنه ولی من می دونم که بالاخره شاه پسرم عادت میکنه بزرگ می شه سخته برام ولی به بزرگ شدن و آقاشدنش می ارزه این اشکا ...
20 شهريور 1391

جشن دونفره

دیروز سالگرد عقدمون بود و امروز سالگرد ازدواج تو همچین روزی همین ساعت ها بود که آقا داماد اومد دم آرایشگاه دنبالم تا شروع کنیم با هم یه زندگی جدید رو دیروز طی قرار هر ساله من و بابا میثم با هم یه جشن دونفره گرفتیم و کلی بهمون خوش گذشت آقا مهدیار هم که حسابی بهش برخورده بود که بردیم گذاشتیمش پیش مامان ثریا جون، هی بغض می کرد و می گفت می خواید منو جا بذارید و به من می گفت هر جا می خوای بری برو با مامان شعله برو بذار بابا میثم پیشم بمونه، من شب چه جوری بیام خونه، دلم برای اسباب بازیام تنگ می شه خلاصه بردیمش خونه ی مامان ثریا و با عمو حمیدش رفتن تو و عمه سارا بهش گفته بود چی شده گریه می کنی، مامان ثریا گفته بود شاید بچه م ...
3 شهريور 1391

کلاس کاردستی

دیشب تولد عمه سارا جون بود و به همراه خانواده ی مامان ثریا همگی به پارک ساعی رفتیم و از اونجا بعد از گرفتن تولد به تئاتر کمدی رفتیم و کلی خندیدیم و شکر خدا خوش گذشت مهدیار هم مرتب با صدای بلند می خندید و میگفت وای مامانی چقدر خنده داره بابا میثم و عمو مجید هم که جاشون چند ردیف دورتر بود هی یواشکی خوراکی می خریدن و می خوردن موقع برگشت هم چون صندلی ماشین مهدیار توی ماشین نصب بود فقط زندایی فریبا، زندایی دوست داشتنی بابا میثم با ما برگشت تا موقع رسیدن بابا میثم که علاقه زیادی به زندایی جون داره شیطونی کرد و سر به سرمون گذاشت امروز هم گل پسر کلاس کاردستی داشت و دیشب هم اصلاً خوب نخوابیده بود تقریباً تا صبح بیدار بود و منم از خستگی ح...
28 مرداد 1391

روز قدس و آقا مهدیار

دیروز روز قدس بود و طبق معمول هر سال که بابایی اعتقاد زیادی به شرکت توی راهپیمایی داره امسال هم شرکت کردیم و پسر گلم هم همراهمون بود امسال من واقعاً خسته بودم و هر چی اصرار کردم که بخوابم ولی بابا میثمی قبول نکرد و بالاخره رفتیم بعد از مقداری راهپیمایی بابا میثم ما رو رسوند خونه و خودش برای نماز رفت اینم عکس های پسر مبارز و همیشه در صحنه: ...
28 مرداد 1391

من جا موندم

سلام اول از همه بگم به خاطر باران جونم عکس قسمت معرفی رو دوباره برگردوندم باران جون عزیزم نبینم اشکاتو بعدم ابراز احساسات شدید بابت آهنگ قشنگ وبلاگ دوست گلم باران جون   حالا بگم از امروز و یه روز مردونه ی دیگه بعد از ظهر که به علت روزه، شدید ولو بودم و رفتیم بخوابیم که دیدم آقا مهدیار که مشغول بازی با کامپیوتر بود رفت بغل بابایی شروع به صحبت کردن و من زودی خوابم برد  توی خواب میشنیدم که صدای خنده ی هیجانی مهدیار میاد ولی حال بلند شدن نداشتم یهو هوشیار شدم که دیدم دارن از در می رن بیرون دویدم دم در، گفتم کجااااااااااااااا؟ که میثم جون گفت داریم می ریم سرزمین عجایب می...
26 مرداد 1391

خواب نداری کههههههههههههههه

عزیز مامانی این روزا به خاطر ماه رمضون و شبای قدر حسابی برنامه ی خوابت بهم خورده و شبا خیلی دیر می خوابی و امروز هم به خاطر اینکه دیشب شب قدر بود و با خاله مریم (دختر دایی بابایی) و ماهان کوچولو و زندایی و مامان ثریا رفته بودیم مراسم احیا شب دیر خوابیدی و امروز تا ساعت 12.5 خواب بودی عصر هم که کلاس ژیمناستیک داشتی و بابا میثم حسابی باهات صحبت کرد که اگر کلاست رو دوست نداری جای دیگه ثبت نامت می کنم ولی شما اصرار کردی که بریم کلاس و دم در که رسیدیم تا مربیت رو دیدی همونجا قفل کردی و برگشتیم و رفتیم دکتر دستت رو نشون دادیم آخه چند روزیه که کف دستت قرمز شده و می خاره که آقای دکتر گفت حساسیته و شکر خدا چیز مهمی نیست راجع به کلاس ژیمناستیک ...
23 مرداد 1391

افطاری

امشب افطاری زندایی میترا (زندایی بابامیثم) دعوتمون کرده بودن و مثل همیشه همه ی فامیل مهربون بابامیثم دور هم جمع بودیم و خدا رو شکر کلی خوش گذشت پسر گلم هم که از اول مجلس توی ژست بود و وقتی عمو حمیدش رو دید گل از گلش شکفت راستی اصلاً نمی ذاشت زری مامانش افطار کنه همش آش می خواست و نون پنیر زری مامان هم که دیگه موقع افطار هیچکس رو نمی شناسه داشت از گشنگی می مرد ولی مجبور بود پسر گلش رو هم سیر کنه تازه موقع خوردن آش زد زیر قاشق و یه مقداری آش هم مانتوی زری مامانش میل کرد وااااااااییی مانتوم نو بود به خدا حالا خدا کنه پاک بشه تازه با کمال بی خیالی گفت عیبی نداره آخه یکی نیست بگه پسرم از کجا تشخیص دادی که مورد مهمی نیست ...
19 مرداد 1391