مهدیارجان مهدیارجان، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 11 روز سن داره
محمدصدرا جانمحمدصدرا جان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 16 روز سن داره
امیرطاها جانامیرطاها جان، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه و 10 روز سن داره

روز های زندگی من

مرغ عشقای جدیدمون

بابایی صبح قفس مرغ عشقا رو برد تا برای آقا مرغ عشقمون یه دختر مناسب انتخاب کنه و به سلامتی بیارتشون خونه ظهر اومد خونه با یه تلویزیون LED برای آقا پسر گلش که کلی از دیدن تلویزیون جدید خوشحال شد خلاصه اینکه مرغ عشق ها رو هم آورد یکی سفید مثل برف و دیگری سفید و آبی من با حالت تعجب فراوان: پس کوششششششششش آقا مرغ عشق خودمون بابایی: یکی از دوستام برده براش جفت بخره آقاهه گفته که این دو تا جفتن و خوب هم می خونن اون رو داده و این دو تا رو گرفته من کلـــــــــــــــــــــــــــــی شرمنده ی آقا مرغ عشقه شدم، آخه هم عزادارش کردم و هم آواره حالا خانم مرغ عشقه هم حلالم کنه این آقا...
22 آبان 1391

قرآن و لبخند

شب ها موقع خواب مهدیار کنار تختش می شینم تا خوابش ببره معمولاً یا با کامپیوتر کار می کنم یا براش کتاب می خونم یا خودم مطالعه می کنم پریشب کنار تختش نشسته بودم و قرآن می خوندم ولی مهدیار به هیچ عنوان فاز خواب نداشت چون ظهرش خوابیده بود ساعت دیگه نزدیک یازده شب بود که به مهدیار گفتم تمومش کن و بگیر بخواب و با اخم بهش نگاه کردم و ادامه ی قرآنم رو خوندم مهدیار: مامان چی شده چرا عصبانیی؟ مامان: از دستت ناراحتم مهدیار: مامان آدم که قرآن رو اینجوری نمی خونه، قرآن رو باید با لبخند و خوش اخلاقی بخونی مامان کلاً شرمنده شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد ...
22 آبان 1391

مرغ عشقمون مرد

کلی گریه دارم دیروز مرغ عشق مهدیار جونم مرد دیروز صبح مشغول تمیز کردن خونه بودم که یادم افتاد برای مرغ عشقها باید غذا بریزم رفتم دم قفسشون هر کاری کردم خانوم مرغ عشقه از روی ظرف غذا بلند نشد تند و تند مشغول خوردن غذا بود (که البته چیزی از غذاشون نمونده بود) رفتم لباسها رو پهن کنم و بعد غذا براشون بریزم وقتی برگشتم دم قفسشون دیدم خانوم مرغ عشقه افتاده کف قفس و همسر نازنینش هم در کمال خونسردی داره به این صحنه نگاه می کنه زنگ زدم به بابا میثم، بهش گفتم خانوم مرغ عشقه تلف شده بابایی هم با عمو رضا اومد و دیدن کار از کار گذشته و دار فانی رو وداع گفته من و بابایی هم شجاععععععععععععع! عمو رضا مراسم تدفین رو انجام ...
19 آبان 1391

اثاث کشی

فردای پاتختی عمه سارا شروع به اثاث کشی کردیم و مامان شعله ودایی جواد و باباعباس اومدن کمکمون و با کمال تعجب و همچنین شرمندگی ما عمه سارا و عمو حمید هم اومدن و هر کاری کردیم نرفتن و کلی کمکمون کردن کارگر اومد و وسایل رو انتقال دادیم طبقه ی بالا و رفتیم خونه ی مامان ثریا چون من و عمه سارا عصری می خواستیم بریم خونه سمیه جون دختر دایی بابا میثم مولودی مامانم هم کلی حرص خوردن که کارات مونده بی خیال داری می ری مولودی ولی واقعاً اینقدر خسته بودم که دیگه کشش اثاث کشی نداشتم رفتیم یه ذره شاد بشیم شب موقع برگشت مامان ثریا و بابا ناصر و عمو حمید اومدن خونمون و من و عمه سارا از مولودی اومدیم و یه ذره خونه رو چیدیم دیروز صب...
16 آبان 1391

عروسی عمه سارا

شکر خدا که بالاخره عروسی عمه سارای نازنین به خوبی و خوشی تموم شد و دیشب ساعت 9 هم کارای خونه ی ما به طور کامل تموم شد ولی اینقدر خسته بودم که نتونستم بیام بنویسم شب قبل از عروسی عمه سارا و مامان ثریا و بابا ناصر و عمه ایران دوست داشتنی (عمه ی بابا میثم) اومدن خونمون، اونم چه خونه ای درب و داغون و بهم ریخته همون دم در دیدیمشون و سلام علیک کردیم و رفتیم دنبال لباس مهدیار و لباس خودم کت و شلوار مهدیار رو داده بودیم خیاط آستین هاش و شلوارش رو تو بذاره که هنوز آستینش بلند بود رفتیم دم مغازه و با اصرار و خواهش تا ساعت نه منتظر شدیم تا لباس پسرم آماده شد و بعد به سمت اندیشه کرج رفتیم که لباسم رو داده بودم به خانم دوست بابا عباس که خیا...
16 آبان 1391

شاهکار آقا پسر

اینم شاهکار مهدیار جون وسط این همه کار برای اثاث کشی پریشب سر کامپیوتر بودم که دیدم مهدیار جون زحمت کشیده و از توی تشک های مبل الیافش رو بیرون کشیده و داره برف بازی می کنه کلییییییییی خوشم اومد و دویدم دوربین آوردم تا وسط برف ها عکس بندازه عکسا که تموم شد دیدم مهدیار جون هنوز دل نمی کنه یه لبخند ژکوند زدم و یه هواااااااااار با این عبارت: مهدیااااااااااااااااار، میثممممممممممممممم بیا بگیرش خونه م رو نابود کرد با کلی دردسر بابا میثم مهدیار جون رو دستگیر کرد و کشتی گرفتن تا من الیاف رو جمع کردم و دوباره توی تشک های مبل بیچاره م جا دادم که باز هم فرار کرد و اینبار دیگه واقعاً گریه م داشت در میومد اینم سند و مدرک خراب کاری پسرم ا...
2 آبان 1391

جشن غذا

چهارشنبه به مناسبت روز جهانی غذا توی مهدکودک جشن برگزار شد و مامانا هر غذایی که دوست داشتن رو درست کردن و آوردن عمو موسیقی اومده بود و تولد خاله آزاده هم بود و کلی زدن و رقصیدن طبق معمول بچه ها رقصیدن و شادی کردن و اینبار دو تا از مامان بزرگای بچه ها که ترک بودن آذری رقصیدن و کم کم خاله ها هم به جمع بچه ها اضافه شدن و کلی شادی کردن (البته از دید خودشون) بعد هم همون مامان بزرگا داور بودن و به غذاهای مامانا امتیاز دادن و غذای زری مامان هم سوم شد و برنده ی جایزه همه ی مامانا خیلی زحمت کشیده بودن و کلی غذاهای خوشمزه درست کرده بودن که از خوردنش حسابی لذت بردیم یه جشن طولانی و شاد اینجا دوستاش رو خفه نمی کنه مث...
30 مهر 1391

من یه ولـــــــــــــــــــــــــــــــی ام

امروز بابا میثم با دوستاش رفتن مشهد خوش به سعادتش روز شهادت حضرت جواد بود امروز من و مهدیار جون هم خونه تنها موندیم الان ساعت ده و نیم شبه و مهدیار خوابیده و منم کلـی دلم برای بابا میثم تنگ شده مامان شعله زنگ زد و گفت بیاد پیشمون که قبول نکردم اذیتش کنیم گفتم تنها می مونیم مامان ثریا هم اومد دنبالمون که باز تشکر کردم و نرفتم آخه دلم یه ذره تنهایی می خواست امروز مامان ثریا اینا رفتن دنبال خریدای عمه سارا و عمه جون(عمه ی بابا میثم) اومدن پیشمون و از حضورشون خیلی لذت بردیم من عااااااااااااااشق این عمه ی مهربون و با احساسم بعدم عمه سارا و مامان ثریا اومدن پیشمون بعد از ظهر جلسه ی اولیا و مربیان مهدکودک مهدیار بود ...
26 مهر 1391

کشفیات جدید

اول از دیروز بنویسم که صبح که آقا مهدیارم طبق برنامه ی جدیدش ساعت 7 از خواب بیدار شد و با اسکوترش راهی مهدکودک شد منم با عمه سارا جون و خاله مهنازم راهی خونه ی عمه جون شدیم برای چیدن جهیزیه ش که به لطف و تبحر خاله مهنازم خیلــــــــــــــــــی زود جهیزیه ی خوشگل عمه رو چیدیم و ساعت 12 عمه جون رفت دنبال مامان ثریا و عمه ایران و مهدیار جونم یه دو ساعت دیگه خونه ی عمه بودیم و بعد دیدم آقا مهدیار داره یونولیت های دور وسایل عمه رو خرد و خاکشیر می کنه دستش رو گرفتم زودی اومدیم خونه البته کلی هم عمو حمید توی خرد کردن یونولیت ها مهدیار رو همراهی کرد، با یونولیت ها تفنگ درست می کرد تلسکوپ درست می کرد امروز هم دوباره مامان ثریا اینا رفتن خونه ی ...
23 مهر 1391