من جا موندم
سلام اول از همه بگم به خاطر باران جونم عکس قسمت معرفی رو دوباره برگردوندم
باران جون عزیزم نبینم اشکاتو
بعدم ابراز احساسات شدید بابت آهنگ قشنگ وبلاگ دوست گلم باران جون
حالا بگم از امروز و یه روز مردونه ی دیگه
بعد از ظهر که به علت روزه، شدید ولو بودم و رفتیم بخوابیم که دیدم آقا مهدیار که مشغول بازی با کامپیوتر بود رفت بغل بابایی شروع به صحبت کردن و من زودی خوابم برد
توی خواب میشنیدم که صدای خنده ی هیجانی مهدیار میاد ولی حال بلند شدن نداشتم یهو هوشیار شدم که دیدم دارن از در می رن بیرون
دویدم دم در، گفتم کجااااااااااااااا؟
که میثم جون گفت داریم می ریم سرزمین عجایب میای؟
دلم نیومد بزم پدر و پسر رو بهم بزنم، گفتم نه
گفت برو تو تا مهدیار ندیدتت بعداً زنگ بزن مهدیار خوشحاله که تو از خواب می پری می بینی ما نیستیم
خلاصه اومدم تو و بعد از چند دقیقه زنگ زدم و مهدیار با خوشحالی جواب داد و گفت داریم می ریم سرزمین عجایب
گفتم بی معرفت منو جاااااااا گذاشتید
خیلی خوشحال شد که منو جا گذاشتن گفت عیبی نداره بعداً می بریمت
با میثم هم صحبت کردم و گفت اینقدر موقعی که اومد بغلم بوسم کرد و بهم محبت کرد دلم طاقت نیاورد گفتم پا شو بریم سرزمین عجایب، می خوای بیام دنبالت؟
وااااااای از دست این بابا میثمی، که دلش اینقدر مهربونه و عاشق اینه که مهدیار بهش بچسبه با دهن روزه پا شد رفت سرزمین عجایب ، اونم از ذوق محبت پسر دردونه ش
عزیز دل مادر چقدر موقعی که داشتن حاضر می شدن و منو جا می ذاشتن هیجان داشت از خوشحالی همش با صدای بلند می خندید
خدا کنه بهشون خوش بگذره