مهدیارجان مهدیارجان، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 1 روز سن داره
محمدصدرا جانمحمدصدرا جان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 6 روز سن داره
امیرطاها جانامیرطاها جان، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه سن داره

روز های زندگی من

من جا موندم

1391/5/26 17:36
نویسنده : زری مامان
651 بازدید
اشتراک گذاری

سلام اول از همه بگم به خاطر باران جونم عکس قسمت معرفی رو دوباره برگردوندم

باران جون عزیزم نبینم اشکاتو

بعدم ابراز احساسات شدید بابت آهنگ قشنگ وبلاگ دوست گلم باران جون

 

حالا بگم از امروز و یه روز مردونه ی دیگه

بعد از ظهر که به علت روزه، شدید ولو بودم و رفتیم بخوابیم که دیدم آقا مهدیار که مشغول بازی با کامپیوتر بود رفت بغل بابایی شروع به صحبت کردن و من زودی خوابم برد 

توی خواب میشنیدم که صدای خنده ی هیجانی مهدیار میاد Yahولی حال بلند شدن نداشتم یهو هوشیار شدم که دیدم دارن از در می رن بیرون

دویدم دم در، گفتم کجااااااااااااااا؟

که میثم جون گفت داریم می ریم سرزمین عجایب میای؟

دلم نیومد بزم پدر و پسر رو بهم بزنم، گفتم نه

گفت برو تو تا مهدیار ندیدتت بعداً زنگ بزن مهدیار خوشحاله که تو از خواب می پری می بینی ما نیستیم

خلاصه اومدم تو و بعد از چند دقیقه زنگ زدم و مهدیار با خوشحالی جواب داد و گفت داریم می ریم سرزمین عجایب

گفتم بی معرفت منو جاااااااا گذاشتید

خیلی خوشحال شد که منو جا گذاشتن گفت عیبی نداره بعداً می بریمت

با میثم هم صحبت کردم و گفت اینقدر موقعی که اومد بغلم بوسم کرد و بهم محبت کرد دلم طاقت نیاورد گفتم پا شو بریم سرزمین عجایب، می خوای بیام دنبالت؟

وااااااای از دست این بابا میثمی، که دلش اینقدر مهربونه و عاشق اینه که مهدیار بهش بچسبه با دهن روزه پا شد رفت سرزمین عجایب ، اونم از ذوق محبت پسر دردونه ش

عزیز دل مادر چقدر موقعی که داشتن حاضر می شدن و منو جا می ذاشتن هیجان داشت از خوشحالی همش با صدای بلند می خندید

 

خدا کنه بهشون خوش بگذره

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (8)

❤مامان آزی❤
26 مرداد 91 18:39
___________________-------- _________________.-'.....&.....'-. ________________\.................../ _______________:.....o.....o........; ______________(.........(_............) _______________:.....................: ________________/......__........\ _________________`-._____.-'شاد باشي مهربون ___________________\`"""`'/ __________________\......,...../ _________________\_|\/\/\/..__/ ________________(___|\/\/\//.___) __________________|_______|آرزومند آرزوهــــاي قشنگت ___________________)_ |_ (__ ________________(_____|_____) ............ *•~-.¸,.-~* آپ کردم *•~-.¸,.-~*...........
باران
27 مرداد 91 1:55
وایییییییییییییییییی.وقتی امدم بودن اینکه بخونم اینقدر ذوق کردم.این عکس منو خیلی خوشحال می کنه.نمی دونم رچا.یاد اولهایی که وبلاگم را زده بودم و اوضاع خوب میافتم.وقتی عوض شد.دلم هری ریخت که نکنه دیگه هیچی درست نمی شه.وای من عاشقه این فیگورشم.الهی عکس 120 سالگیش را بگیری ....عزیم زنده باشی و خیرهم را ببینید.چقدر دوستت دارم...
باران
27 مرداد 91 1:57
برای اهنگ هم قابل تو ا نداره خانومم...
احساس نمی کنی خیلی به همون می خوره؟؟؟ همش یاد مکالمات اون شبمون می افتم...
ممنون.گلم..


خیلی خیلی انرژی خوب داره خیلی هم بهتون می خوره
باران در انتظار....
27 مرداد 91 1:58
از دست این اقا مهدیار...جانم چه ذوقی داشته.ولی خداییش ادم همیشه از سور پریز کردن لذت می برده...
الهیه میشه صدای خنده های 3 تای تون بالا باشه...خدا حفظتون کنه....


مرسی باران جونم
باران در انتظار....
27 مرداد 91 2:02

خداحافظ نگو وقتی هنوزدرگیرچشماتم
خداحافظ نگو وقتی تاهرجاباشی همراتم
تواون گرمای خورشیدی که میری روب خاموشی
نمی دونی چقدرسخته شب سرد فراموشی

شبی که کوله بارترومیون گریه میبستی
یه احساسی به من می گفت هنوزم عاشقم هستی
خداحافظ نگو وقتی هنوزدرگیرچشماتم
خداحافظ نگو وقتی تاهرجاباشی همراتم
چراحالت پریشونه چرا مایوسو دل سردی
خداحافظ نگو وقتی هنوزم میشه برگردی

تویادت رفته اون روزایکی تنهاکست میشود
خداحافظ که می گفتی خدادلواپست میشود

خداحافظ نگو هنوزدرگیرچشماتم
خداحافظ نگو تاهرجاباشی همراتم

خداحافظ نگو

برای زری جونم....


هنوزم میشه برگردی
مامانش
27 مرداد 91 13:26
آخی عزیز دلمممممممممممممم مرسی عزیزم بابت کامنتت ..
مامانش
27 مرداد 91 14:21
لینکتون کردم
مامانش
28 مرداد 91 4:46
آخه انتظار کشیدن خیـــــــــــــــــلی سخته


می دونم عزیزم ولی بیشتر مامانا تجربه ش کردن در واقع سختی مامان شدن از همین انتظاره شروع می شه