با افتخار
عزیز مادر داری روز به روز بیشتر باعث افتخارم می شی
مرسی که اینقدر بزرگوارانه به مهدکودکت داری عادت می کنی و مامانی و بابایی رو شاد
امروز از همیشه بهتر بودی، صبح که از خواب بلند شدی یه ذره بهونه گرفتی که به مهد نری ولی تا یادت افتاد که توی مهد کاردستی درست می کنن با خوشحالی حاضر شدی و رفتیم
بدون هیچ گریه ای دست خاله رو گرفتی و از پله های مهد بالا رفتی بدون اینکه مثل هر روز تمنا بکنی که مامانی هم بیاد بالا
از در مهدکودک که اومدم بیرون انگار تک پسرم اتم رو شکافته و باعث افتخار ایران و ایرانی شده
سرم رو بالا گرفتم و شاد و شنگول از داشتن پسر عاقلی مثل شما بر خودم بالیدم و افتخار کردم به داشتنت
فقط یه نگرانی کوچولو بود، اونم اینکه شما سرما خوردی و مامانی نگران که بگن نیارش
رفتم از دکتر وقت گرفتم (آخه فقط حضوری وقت می ده) کلی پیاده روی کردم و رفتم وقت گرفتم و شما رو ساعت یازده و ربع از مهد برداشتم و پیش به سوی دکتر
رفتی دم مطب ایستادی و با تعارف آقای دکتر رفتی تو روی صندلی نشستی پیش دکتر همیشه اخمو و خسته ولی حاذق
تا نوبتت شد و آقای دکتر هم کلی برات دارو نوشت
و راهی خونه شدیم
پی نوشت: ده مهر توی مهدکودکتون جشن مادر بزرگها برگزار می شه و از مدیر مهد پرسیدم که می تونن هر دو تا مامان بزرگها بیان؟ گفت اگه بشه یکیشون بیان و معمولاً مامانا میگن نمی خوایم مادر شوهرمون بیاد و می خوایم مامان خودمون بیاد!
گفتم نـــــــــــه اصلاً حرفش رو نزنید من مادر شوهرم حتماً باید باشن آخه عاشق مهدیارن و منم عاشقشونم
و مامانم هم که باید بیان
ایشالا که بشه هر دوشون بیان
مامان ثریا کلــــــــــــــــــی خوشحال شد از این جشن ولی اصرار که مامان خودم هم باشن