مهدیارجان مهدیارجان، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 1 روز سن داره
محمدصدرا جانمحمدصدرا جان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 6 روز سن داره
امیرطاها جانامیرطاها جان، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه سن داره

روز های زندگی من

خاطره ی دردسر ساز

1391/10/10 15:26
نویسنده : زری مامان
776 بازدید
اشتراک گذاری

خدا رو شکر که مامان جون نازنینم بهتر شدن و ما هم خوشحال و سر حال از سلامتشون

شبی که قرار بود من بیمارستان پیش مامانم بمونم بعد از ساعت ملاقات مامان ثریا و زندایی های بابا میثم به همراه مهدیار جون رفتن برای نماز به مسجد کنار بیمارستان

یه مسجد کوچولو که زنونه طبقه ی بالا یه اتاق بیست و پنج، شش متری که سقفش فکر کنم از چوب بود چون موقع راه رفتن صدای تق تق بدی می داد و باید خیلی آروم راه می رفتی

مامان ثریا تعریف کردن که بعد از نماز می خواستن که کاپشن مهدیار رو تنش کنن که مهدیار نمی ذاشته

و مامان ثریا بهش می گن بیا یه خاطره از بچگی بابا میثم برات تعریف کنم (تا بتونن لباس تنش کنن)

مهدیار هم که عاشق شنیدن خاطره از کودکی بابا میثم با علاقه گوش می ده

و مامان ثریا هم شروع به تعریف می کنن (البته یه خاطره ی ساختگی) که بابا میثم کوچولو بود یه بار برده بودمش مسجد وقتی می خواستم لباس تنش کنم فرار کرد و شروع به دویدن کرد ..

و مهدیار تا می شنوه شروع به دویدن دور مسجد می کنه و مامان ثریا هر کاری که می کردن نمی تونستن بگیرنش و زندایی ها هم دست به کار می شن ولی مهدیار فرار می کرده و با صدای بلند می خندیده و خوشحال از تکرار خاطره ها!

حاج آقا هم که هوس سخنرانی کرده بوده و بالای منبر بوده از صدای خانه خرابکن خنده و پای مهدیار شاکی شده بوده و پشت میکروفن داد می زده: اونجا چه خبره، بگیریدش خانوماااااااا بگیریدِِِِِِِِِِِِِش،الان می گم حاج آقا فلانی براش شکلات بیاره، بگیریدش

مهدیار هم که از شدت خنده اصلاً صدای حاج آقا رو نمی شنیده چه برسه وعده ی شکلاتش رو!

و بالاخره به سختی می گیرنش و کاپشنش رو تنش می کنن و با سرعت از محل دورش می کنن

مامان ثریا می گن اصلاً فکرش رو نمی کردم به این سرعت همانند سازی کنه

خلاصه تا خونه خندیده بودن از دست این پسر739819_teehee2.gif

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (18)

زهرا (✿◠‿◠)
10 دی 91 18:36
خداروشکر مامان خوب شدن...
خوشحال شدم...:




مرسی دوست خوبم
در انتظار...
10 دی 91 19:03
سلام خدا را شکر...ان شالله همیشه خوب باشند..وتو خوشحال از سلامتی اطرافیانت و خودت..


ممنون
در انتظار...
10 دی 91 19:05
خب مامان ثریا خاطره را هدایت می کردند به سمتی که بابا میثم خیلی زود کاپشن را تنش کرده و همه گفتند چه پسر خوبی


آخه مهدیار نذاشته قصه به سرانجام برسه
یهویی احساساتی شده
در انتظار...
10 دی 91 19:05
وای تصور صحنه خوشحال و خجالت بزرگترها ادم از خنده می میره..
در انتظار...
10 دی 91 19:07
عزیزم...ممنون از خاطره مامانی..ولی یادت باشه تو رفتی مسجد با پسر مهدیار بگی مهدیارزود لباسش را تنش کرده...


چشم حتماً یادم می مونه
مامی مهدیار
11 دی 91 2:14
سلام چرا اینقدر وجه تشابه بین این مهدیارها هست؟؟؟ قربونش برم من مثل پسر خودمون شیطون بلاست طفلی حاج آقا میبوسمت گلم
مامان مهنا
11 دی 91 8:11
مامان مهنا
11 دی 91 8:12
فکر کردی برای چی خندیدم؟؟؟

نخیر اشتباه کردی من هنوز پستتو نخوندم خندم برای اون عکس بود یادته


بخند ایشالا که همیشه بخندی
مامان مهنا
11 دی 91 8:12
حالا برم پستتو بخونم


خخخخخخ
مامان مهنا
11 دی 91 8:14

حالا این خندم بابت پستت بود

پسر کو ندارد نشان از پدر


نه بابا اینقدر خندیدی دقیق نخوندی خوب
خاطرهه ساختگی بود
علامه كوچولو
11 دی 91 9:25

الاهي فداش شم چقدر اين پسر حرف گوش كنه و البته عاشق باباش
خداروشكر مادرتون خوبند و حالشون بهتره انشاءالله ساليان سال مستدام باشن و از حضورشون لذت ببرين


مرسی گلم دلتنگت بودم
مامان احسان
12 دی 91 9:03
سلام زری جان خدارو شکر که مادرتون بهتر شدن کلی هم دست این گل آقاتون خندیدم خدا حفظش کنه


ممنون عزیزم
هیراد و عمه لیلاش
12 دی 91 10:22
*سلام ، ایام بر شما خوش * من در مسابقه سوگواره محرم اتلیه سها به رای شما نیاز دارم لطفا به وبلاگم بیایید ادرس مسابقه لینک در قسمت پست ثابت میباشد قول میدم ٣٠ ثانیه بیشتر از وقت نازنینتونو نگیره منتظرکمکتون هستم دوستای خوبم راستی اگر قبلا به کوچولوی دیگه ای رای دادید میتونید دوباره برید و به هیراد جون رای بدید
نرگسی
12 دی 91 12:27
خداروشکر که حال مادر خوب شده .. وای وای از دست تو پسر شیطون ..
یــآســَمــَن
13 دی 91 22:08
لینک شدی خانومی


ممنون
مریم مامان سلما
14 دی 91 11:38
عزیزم خدا رو شکر مامانتون خوب شدن . عاشقتم مهدیار جون با کارایی که میکنی من اگه بودم اینقدر میخندیدم که اصلا نمیتونستم دنبالش برم
زهرا (✿◠‿◠)
18 دی 91 13:58
هههههههههههههههههه! ورووجکیه ها این مهدیار مااااااااا
زهرا (✿◠‿◠)
18 دی 91 13:58
تصورش خیلی واسم بامززه و خنده داره!!!!