خاطره ی دردسر ساز
خدا رو شکر که مامان جون نازنینم بهتر شدن و ما هم خوشحال و سر حال از سلامتشون
شبی که قرار بود من بیمارستان پیش مامانم بمونم بعد از ساعت ملاقات مامان ثریا و زندایی های بابا میثم به همراه مهدیار جون رفتن برای نماز به مسجد کنار بیمارستان
یه مسجد کوچولو که زنونه طبقه ی بالا یه اتاق بیست و پنج، شش متری که سقفش فکر کنم از چوب بود چون موقع راه رفتن صدای تق تق بدی می داد و باید خیلی آروم راه می رفتی
مامان ثریا تعریف کردن که بعد از نماز می خواستن که کاپشن مهدیار رو تنش کنن که مهدیار نمی ذاشته
و مامان ثریا بهش می گن بیا یه خاطره از بچگی بابا میثم برات تعریف کنم (تا بتونن لباس تنش کنن)
مهدیار هم که عاشق شنیدن خاطره از کودکی بابا میثم با علاقه گوش می ده
و مامان ثریا هم شروع به تعریف می کنن (البته یه خاطره ی ساختگی) که بابا میثم کوچولو بود یه بار برده بودمش مسجد وقتی می خواستم لباس تنش کنم فرار کرد و شروع به دویدن کرد ..
و مهدیار تا می شنوه شروع به دویدن دور مسجد می کنه و مامان ثریا هر کاری که می کردن نمی تونستن بگیرنش و زندایی ها هم دست به کار می شن ولی مهدیار فرار می کرده و با صدای بلند می خندیده و خوشحال از تکرار خاطره ها!
حاج آقا هم که هوس سخنرانی کرده بوده و بالای منبر بوده از صدای خانه خرابکن خنده و پای مهدیار شاکی شده بوده و پشت میکروفن داد می زده: اونجا چه خبره، بگیریدش خانوماااااااا بگیریدِِِِِِِِِِِِِش،الان می گم حاج آقا فلانی براش شکلات بیاره، بگیریدش
مهدیار هم که از شدت خنده اصلاً صدای حاج آقا رو نمی شنیده چه برسه وعده ی شکلاتش رو!
و بالاخره به سختی می گیرنش و کاپشنش رو تنش می کنن و با سرعت از محل دورش می کنن
مامان ثریا می گن اصلاً فکرش رو نمی کردم به این سرعت همانند سازی کنه
خلاصه تا خونه خندیده بودن از دست این پسر