معیارهای ازدواج مهدیار، شاهکار مادرانه
چند وقت پیش ههو (یهو) بی مقدمه:
مهدیار: مامانی کی عروسی من می شه؟
زری مامان: پسرم هر وقت زن بگیری؟ (یعنی دقت کردید کلا چشم بسته غیب می گم؟)
مهدیار: خب کـــــــــــــــی زن می گیرم؟
زری مامان: پسرم شما باید بزرگ بشی بریم برات خواستگاری از هر دختری که خوشت اومد باهاش عروسی کنی (یعنی رسماً شده بودم لقمان حکیم! با این پسرم پسرم گفتنا) خوب حالا پسرم! چه جور زنی دوست داری؟!
مهدیار: زن باشه دیگه مامان، به موهاش گل سر بزنه، بیاد بریم اسباب بازی بخریم، با هم بازی کنیم، بلد باشه با لپ تاپ کار کنه!
بچه م اینقدر که مامانش رو پای کامپیوتر دیده فکر می کنه زن خوب اینجوریه (و من کلی شرمنده شدم اینجا)
یعنی هر کی دختری با این معیارها سراغ داره بگه که پسر ما سر و سامون بگیره ایشالا
راستی جهاز هم نمی خواد تو این گرونی، بیاد پیش خودم براش مادری می کنم
حالا بگم از شاهکار خودم
دیروز مامان خوبم اومده بودن خونمون و یکی از دوستاشون رو و خاله مهناز جونم و مامان ثریا رو هم دعوت کردم تا دور هم باشیم و یه ذره مامانم حال و هواشون عوض بشه
مهدیار هم با دختر دوست مامان بازی کردن تا غروب که همه رفتن
موقع شام یهو با صدای بلند گفتم وااااااااااااای نه
مامانم و بابام و میثم با تعجب نگام کردن
گفتم روی موکت خمیر بازی چسبیده و با ناراحتی مهدیار رو بازخواست کردم
خلاصه بعد از شام و رفتن مامان و بابام شروع کردم با شامپو فرش تمیز کردن خمیرها
هر چی تمیز می کردم تموم نمی شد و من با خودم فکر می کردم اینقدر زیاد نبود که!
یه بیست دقیقه ای اتاق مهدیار و نشیمن و زیر میزناهار خوری رو تمیز می کردم و غر می زدم که چه بلایی سر زندگیم آوردی مهدیااااااااااااااار
و یواشکی خمیر بازی ها رو دور ریختم
بعد بابا میثم اومد گفت بزار یه ذره من تمیز کنم خسته شدی
منم با عصبانیت:نمی خواد خودم تمیز می کنم و بعد گفتم خمیرها اینقدر زیاد نبود به نظرم خیلی عجیبه
و با فکری که به سرم زد صندل هام رو در آوردم و زیرش رو نگاه کردم دیدم کف جفت صندلهام پر خمیر بازیه
بابا میثم با صدای بلند شروع کرد به خندیدن
ولی من کم نیاوردم و اصلاً به روی مبارک هم نیاوردم که شاهکار زدم
در ضمن نذاشتم مهدیار بویی از شاهکار مامانیش ببره چون دیگه دست از سرم برنمی داشت
بعداً نوشت: مهدیار همین الان سراغ خمیر بازیهاش رو گرفت وااااااااااییییی