مهدیارجان مهدیارجان، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 22 روز سن داره
محمدصدرا جانمحمدصدرا جان، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 27 روز سن داره
امیرطاها جانامیرطاها جان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 21 روز سن داره

روز های زندگی من

شعر برای مهدیار

  مورچه  سیاه کوچولو کار می کنه، بار می بره دونه هارو جمع می کنه داخل انبار می بره   مورچه  سیاه کوچولو زیرِ زمین لونه داره تو لونه ی زیرِزمین یه عالمه دونه داره   مورچه  سیاه کوچولو عاشق کار و کوششه تابستون و فصل بهار همیشه زحمت می کشه    مورچه  سیاه کوچولو خوشحاله و غم نداره فصل زمستون که بیاد آب و غذا کم نداره ...
2 مرداد 1390

تولد بابایی

پنج شنبه تولد بابا میثم بود و مامان بزرگ بابابزرگ ها و دایی و خاله و عمه و عمو ها همه بودند و کلی به آقا پسر خوش گذشت و رقص چاقو کرد و شمع فوت کرد و کادو هم گرفت  ...
2 مرداد 1390

صندوقچه عکس های آقا پسرم

این اولین باره که آقا پسر دست به شن میزنه تو سفر کیش تو سن یک سالگی قربون اون ژستت بشم مامانی (قابل ذکره که با انتشار این عکس آقا پسرم سیل عظیمی از درخواستهای کارگردان های هالیود رو رد کرده) اینجا اولین باره که پسرم کفش پاش کرده بود و اینقدر ذوق کرده بود که فقط وسط پاساژ می دوید و میخورد زمین اینم عکس های آقا مهدیار و بابا عباس تو سفر شمال و تبریز که حدودآ 8 ماهه بود ...
2 مرداد 1390

هورررا دوباره شمال

    پسر گل مامان تو هفته ای که گذشت همراه مامان و بابا رفت شمال و همون روز اول با بابایی رفت دریا و کلی کیف کرد پسرم لباس شناهاش رو که مامان شعله سوغاتی براش آورده بود پوشیده بود تا تنش نسوزه آخه آفتاب خیلی داغ بود و شب بعد از خوردن شام میخواستیم کنار مرداب قدم بزنیم ولی آقاپسر اینقدر شنا کرده بود خسته بود گفت مامان من سسته ام ( خسته ام) شابم ( خوابم) میاد و نرفته برگشتیم و َآقاپسر زودی خوابید نیمه های شب مامان ثریا و باباناصر به همراه عمه سارا و عمو حمید و دایی جونیناو خاله مریم اینا اومدن و من و آقا پسر رفتیم توی اتاق خوابیدیم و پسرم هی بلند میشد میگفت بابام کوش ؟ آخر سر بلند شد ر...
2 مرداد 1390

آقا پسرم مریض شده

پسر گلم دیروز بردمت حموم و تمیز و تر گل ورگل داشتم لباس تنت میکردم که دیدم علاوه بر پاهات (که چند وقت پیش دکتر گفت به خاطر ویروسه که گرفتی پوسته پوسته شده ) دستات هم داره پوسته پوسته میشه خیلی نگران شدم احساس کردم شما هم ترسیدی و نگران شدی سفت بغلت کردم ، از خدا خواستم چیزیت نباشه و گفتم چیزی نیست پسر گلم دارم نگاه میکنم چقدر تمیز شدی بابا که اومددستات رو نشونش دادم اونم مثل مامانیت نگران شد و گفت شام بخوریم میبریمش دکتر شما هم که عاشق دکتر رفتن خوشحال و خرم گفتی بابایی بیرییییییییم دکتر خلاصه حاضر شدیم و رفتیم کلی تو نوبت بودیم من از نگرانی داشتم خفه میشدم . بغلت کردم و تو راهروهای بیمارستان راه رفتیم که دستت رو به جایی نزنی و ...
1 مرداد 1390

کلاس آموزشی

دیروز صبح مامان زری ، آقا پسر رو ساعت 9 برد خونه ی مامان ثریا و با بابا میثم رفت برای شرکت در دوره آموزشی که تو مجله شهرزاد باهاش آشنا شده بود مامانی مدتها بود که دنبال یه دوره آموزشی یا یه کارگاه آموزشی کودک بود . این دوره ها راجع به پرورش و تقویت نیمکره راست کودک بود و اولین جلسه اش معرفی موسسه و آموزش ریاضی به کودک زیر 6 سال بود دوره جالبی بود ولی مجریان ضعیف و تازه کارش اصلا به دل مامانی ننشست . با مشورت با بابامیثم متوجه شدم او هم اصلا خوشش نیامده این موسسه یک سال نشده  شروع به کار کرده و به قول خودشان هیج خروجی ای نداشته اند حسابی مامانی دو دله که چیکار بکنه ، چون خیلی دوست داره که هر کاری از دستش بر میاد بکنه تا یه بچه ی فوق الع...
1 مرداد 1390

شعر برای مهدیار

          گربه ي من گربه ام كز مي كرد گاه توي ايوان من كنارش بودم غصه دار و نگران هر چه مي آوردم لب نمي زد به غذا وا نمي كرد كمي لااقل چشمش را صبح تا شب غمگين گوشه اي مي خوابيد به گمانم او هم خواب من را مي ديد خواب مي ديد كه باز مي دود دنبالم خواب مي ديد كه من مثل او خوش حالم چند روزي كه گذشت حال او بهتر شد چون به قول مامان گربه ام مادر شد!           پاشو، پاشو، خورشيد و نگاه کن پاشو، پاشو، خورشيد و نگاه کن پاشو، پاشو، آفتابو صدا کن پاشو، پاشو، لباستو بپوش پاشو، پاشو، آم...
1 مرداد 1390

پسر چی میگه؟

پسر گل مامان دایره لغاتش روز به روز گسترده تر میشه ولی باکمی تقاوت چون کلمات و جملاتش رو معمولاً فقط نزدیکانش که زیاد باهاش سرو کار دارند میفهمن: شردم : خوردم هلی اوته:هلی کوپتر بسی سی : بستنی شوراکی: خوراکی دادا : دایی اما: اسما بابا نانص: باباناصر مامان ثییا: مامان ثریا سبال: لباس پسرم یکی از اولین کلماتی که یاد گرفت عباس بود که با کمال معذرت از بابا بزرگش ولی بدون هیچ پسوند و پیشوندی بابابزرگش رو عباس صدا میزد و میزنه. ...
28 تير 1390

آقا پسرم مریض شده

یه چند وقتیه هیچی ننوشتم . آخه آقا پسرم حسابی مریض شده بودو مامانش درگیر دکتر و مراقبت ازش بود پسرم سه روز تمام تب داشت و مامانش هم که حسابی از تب میترسه داشت سکته می کرد . دوشنبه هفته ی گذشته پسر رو بردم خونه ی بابا عباسش وسطهای روز مامان شعله زنگ زد و گفت پسرم داره تو تب می سوزه مامان شعله با دایی جواد و دوستش آقا پسر رو بردند دکتر و مامان شعله گفت که دیگه نگران نباش ولی دوباره ظهر زنگ زد و گفت زود بیا مامانی آژانس گرفت و رفت پیش پسرش و جیگرش کباب شد دید پسرش مظلوم افتاده یه گوشه و اینقدر بی حاله که نگو ولی تامامانش رو دید بال در آورد تب آقا پسر خیلی بالا بود دوباره مامانی با بابایی بردش دکتر . راستش آَقای دکتر خیلی مامان و بابا رو تر...
11 تير 1390