مهدیارجان مهدیارجان، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 22 روز سن داره
محمدصدرا جانمحمدصدرا جان، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 27 روز سن داره
امیرطاها جانامیرطاها جان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 21 روز سن داره

روز های زندگی من

شعر برای مهدیار

مامانی کوچولو که بودی وقتی این آهنگ رو برای اولین بار گوش دادم کلی اشک ریختم شبــــ از مهتابـــــ سر میره تمامــــ ماه تو آبـــِ شبیه عکسه یک رویاستــــــــ  تو خوابید ے جهان خوابـــــِ زمینــــ دور تو مےگرده زمان دستــــ تو افتاده تماشا کُنـــ  سکوتـــ تو عجَبــــ عُمقے به شبـــ داده تُو خوابـــــ انگار طرحے از گُل و مهتابـــــ و لبخندے شبـــــ از جایی شروع مےشه    که تو چشماتو می‌بندیـــ  تو رو آغوشــــ مے‌گیرم تنم سر ریزه رویا شه جهان قد یه لالایے توی آغوشـــِ من جا شه تورو آغوش مےگیرم هوا تاریکـــــ تر مےشه  ...
2 شهريور 1390

سالگرد ازدواج مامان و بابا

عزیز دلم فردا سالگرد ازدواج مامان وباباست . امروز هم سالگرد عقدمونه . نمیخوای به مامانی و بابایی تبریک بگی ؟ راستی نمیدونی بابایی برای مامان چی خریده کلک اگه میدونی تو رو خدا بهم بگو باشه پسرم پیش خودت باشه من هنوز برای بابایی چیزی نخریدم ! راستش هنوز حقوق نگرفتم دعا کن امروز فردا حقوق مامانی رو بدن . باشه؟ شنبه میام برات مینویسم بابایی برام چی خریده و من براش چی خریدم       دوستت دارم خداحافظ ( به قول شما شباسس ) ...
2 شهريور 1390

بدون عنوان

سلام عزیز مامان عیدت مبارک امروز روز 15 ماه رمضانه و تولد امام حسن مجتبیه عزیز دلم خیلی برای مامانی دعا کن آخه یه کم افسرده و ناراحته دعای شما میگیره دعاکن به حق این روز عزیز مامانی دلش آروم بگیره (مامانی دلشوره های عجیب و جدیدی داره که فکرش رو خیلی مشغول کرده) راستی عزیزم دیشب رفته بودیم خونه ی عمو مجتبی و خاله ملیحه به شما خیلی خوش گذشت کلی شیطونی کردی و بالا پایین پریدی و مامانی همش نگران بود صدای ورجه ورجت بره خونه ی همسایه هاشون و ناراحتشون کنه راستی شامت رو هم به بهونه ی لپ لپی که عمو محسن خریده بود خوردی دلت داشت میرفت هی میرفتی به عمو مجتبی میگفتی که لپ لپ رو بذاره روی میز و با چه هولی غذا خوردی که زودتر ج...
25 مرداد 1390

بدون عنوان

امروز صبح آقا مهدیار رو بردم خونه مامان شعله تا گذاشتمش توی رخت خواب چشماش رو باز کرد و منم طبق معمول باهاش بای بای کردم ولی یهو زد زیر گریه تعجب کردم چون همیشه بای بای میکرد و میخوابید ساعت حدود 9/5 بود مامان شعله که امروز مهمون داره و کلی کار داره زنگ زد و گفت مهدیار داره گریه میکنه و میگه مامانمو میخوام . گوشی رو داد به آقا پسر و کلی باهاش حرف زدم و اون فقط گوش میکرد و گاهی با بغض جواب میداد به بابا میثم زنگ زدم و گفتم بهش زنگ بزنه تا شاید آروم بشه . که یه نیم ساعت بعدش زنگ زد گفت دارم میرم دنبالش بغض کرده و اومده دم در نشسته بابا که رفت دنبال آقا پسر ، پسرم گفتش که خواب بد دیدم و مامانم و میخوام بابا بهش گفت مگه...
25 مرداد 1390

کارگاه آموزشی

عزیز دل مامان دیروز اولین جلسه از کلاست بود و مامانی خیلی دوست داشت ببینه چی کار میکنی چند روزی بود راجع به مهدکودک و کلاس زیاد برات قصه میگفتم و شما خیلی علاقه نشون میدادی به اتفاق بابایی آمدیم خونه مامان شعله دنبالت و رفتیم کلاس و قبل از اومدن خانم مربی وارد کلاس شدیم و شما شروع به سوال در مورد وسایل بازی توی کلاس کردی و زری مامان هم برات توضیح داد و ازت خواست که بری بازی کنی و کم کم دوستات هم اومدن و خانم مربی هم که اسمش مونا جون بود اومد و یه آهنگ شاد گذاشت و شماها شروع به بازی کردید وبعد از چند دقیقه رفتیم برای درست کردن کاردستی و مونا جون راجع به رنگ سبز   توضیح داد که از ترکیب چه رنگ هایی درست میشه و بعدش یه پیش دستی ...
23 مرداد 1390

بدون عنوان

  عزیز دردانه ام سلام    برایت می نویسم تا بدانی (گرچه خوب می دانی بیشتر بدانی) که چقدر دوستت دارم بدانی که هر روز که چشم باز میکنم  با دیدن قرص مهتاب گون صورتت روزم را آغاز میکنم دیر زمانی ذکر قنوتم شده بود " رب هب لی من لدنک ذریه طیبه انک سمیع الدعا " و او حقاً شنواست و چه خوب عطا کرد بر من فرزند پاکی چون تو را  و حال ذکر روز و شبم اینست که مرا سپاسگذار نعمت بزرگش قرار دهد. عزیزکم دیشب شب خوبی برای من و تو نبود هر دو غمگین بودیم و چقدر آرزو کردم که ای کاش تو اینقدرها هم خوب نبودی چون دیگر چیزی در برابر وجود گرانبهایت برای گفتن نداشتم نگاهم در نگاهت ذوب میشد و هر بار که صدایم م...
22 مرداد 1390