مهدیارجان مهدیارجان، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 22 روز سن داره
محمدصدرا جانمحمدصدرا جان، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 27 روز سن داره
امیرطاها جانامیرطاها جان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 21 روز سن داره

روز های زندگی من

شادترین روز زندگی مامان و بابا

غنچه زیبا بهارت مبارک بهانه بودنم بمان تا حس زیبای داشتنت را برایم معنا کنی.  خو گرفتم به بودنت، به داشتنت، به نفس کشیدنت از همان گاه که همه وجودم لبریز حس مادرانه شد، که همه هستی ام شدی.  وقتی برای اولین بار در آغوشت کشیدم حس غیر قابل توصیفش برایم غریب بود و خوشایند و تنها آرزویم تطویل زمان. می بوییدمت می بوسیدمت و هراس داشتم که این رویا باشد و از خدا تمنا داشتم که اگر رویاست، تا ابدیت ادامه یابد. شیرین ترین رویایم، تمنای وجودم به وجودت می بالم. چه حس زیباییست وقتی فکر می کنی مالک همه ی کائناتی مالک همه ی خوبی هایی ولی من فکر نمی کنم، گمان ندارم، بلکه ایمان دارم که با تو همه ی نیکی ها  را ...
19 دی 1390

به مناسبت تولد آقا پسر

              مهربان ای فرشته قشنگ آسمان از کدام قصه آمدی که لای لای عاشقانه ات هنوز مرا به خواب سرزمین دور می برد دستهای گرم تو مرا به شهر شادی و سرور میبرد به سوی نور می برد مهربان قصه گو از کدام قصه آمدی بگو که پیش از این چشمهای من میزبان قطره های سرد اشک بود قطره قطره شعر های آه و غصه می سرود پیش از این چه دور بود آسمان به چشمهای من این ستاره ها به دستهای من آشنای من نگاه کن دلم با دلت چگونه خو گرفت این تن غریب و بی پناه من چگونه عاشقانه از تن تو رنگ و بو گرفت مهربان ای پرنده قشنگ آرزو از کدام قصه آمدی بگو باز هم برای من شعرهای عاشقانه را بخوان مهربان ...
18 دی 1390

قربون اون زبونش

عزیز دلمیییییییییییییی شیرینی زندگی مامانی فدات شه که چقدر پارسال همین موقع ها منتظر بود تا تو کامل حرف بزنی حالا با هر کلمه و جمله ت مامانی و بابایی به آسمون پرواز می کنن قربونت برم که بعد از کلی تمرین بالاخره پریشب موفق شدی لبخند رو درست تلفظ کنی آخه تا پریشب می گفتی لخبند آکواریوم رو هم می گی آفتاریوم چند شب پیش بابا بهت گفت پسرم می خوای بزرگ شدی چیکاره بشی شما هم گفتی من بزرگ شدم بابایی گفت وقتی خیلی بزرگ شدی اندازه ی بابایی شدی شما گفتی می خوام پلیس لولوها بشم لولوها رو دستگیر کنم ...
13 دی 1390

نقاشی آقا پسر

می نویسم، می نویسم از بزرگ شدن از قد کشیدنت از فهمیدنت می نویسم تا باز یادآور شوم که دردانه ام بزرگ شده تا باور کنم که تو باز هم بزرگتر می شوی و به قول خودت بزرگ می شوی و بابا می شوی چند روز پیش به من گفتی که دیگر خیلی بزرگ شدم می خوام بابام رو میثم صدا کنم گفتم عزیزم منم بزرگ شدم ولی به بابام نمی گم عباس و تو باز هم گفتی ولی من می گم عباس و من نمی دانستم چه در جوابت بگویم دیشب باز هم بزرگ شدنت را دیدم و آهی کشیدم از غفلتم دیشب با هم نقاشی می کشیدیم و وقتی بلند شدم و دوباره پیشت برگشتم خیلی تعجب کردم پرسیدم پسرم این نقاشی رو تو کشیدی و ازت خواستم دوباره بکشی و از ذوق نمی دانستم چه کار کنم نقاشیت رو به بقیه هم نشون دادم خ...
20 آذر 1390

هیئت نی نی ها

سلام\، پسمل گلم دیروز خوش گذشت؟ آخه دیروز من و آقا پسر رفته بودیم هیئت نی نی ها(مجمع علی اصغر) وااااااای خیلی خوب بود آخه پارسال مامانی تنبلی کرد و نرفتیم سال قبلش هم با عمه سارا جون رفتیم و خاله هانیه و نرگس جون امسال هم قرار بود با بابایی بریم ولی بابایی صبحش رفته بود هیئت و چون شب قبلش برف اومده بود خیابون ها یخ زده بود تصادف کرده بود و خیلی خدا بهمون رحم کرد چون ماشین خراب شده بود من و آقا پسر با آژانس رفتیم و موقع برگشت بابایی ماشین رو درست کرده بود اومد دنبالمون به قول بابا شما دیگه برای هیئت حضرت علی اصغر بزرگ شدی و باید به عنوان انتظامات شرکت کنی خودت هم هی می گفتی اینجا زنونس و به بابایی گفتی منو ببر هیئت م...
12 آذر 1390

دست گل آقا پسر و مامانی

پسر گلم پریشب داشتی دسته گل به آب می دادی که!!!!!!!!! شنبه شب بابایی دیر اومد خونه منم قبل از رسیدن بابایی داروی سرماخوردگی شما رو دادم (دکسترومتورفان) و بعدش گذاشتم روی میز تلفن و رفتم آب برات آوردم و دیگه یادم رفت برش دارم بابایی که اومد بعد از خوش آمدگویی بهش رفتم براش شام را داغ کنم که دیدم صدای شما نمیاد از آشپزخانه اومدم بیرون و دیدم دارو رو باز کردی و ریختی روی زمین دویدم سمتت و گفتم مامانی داروتو خوردی گفتی آره دیدم دهنت بوی دارو میده و کل میز هم دارویی شده هر چی پرسیدم دارو خوردی یا نه می گفتی آره گفتم چه جوری دارو رو خوردی، درش رو برداشتی و دارو رو خم کردی توش و گفتی اینجوری داشتم سکته می کردم. تازه شما خوشحال هم بودی و به...
2 آذر 1390

این آیات دوست داشتنی

 چه زیباست آیات امیدت نور زیبایش را از همان بدو خلقت غنچه ی کوچکم، بر سرمان نازل کردی و اکنون نیز هر لحظه و در اوج    نا امیدی و انتظار و حسرت وغم و شادی آیات لطف و احسانت مرا به اوج می برد و آرامشی شیرین بر جان من و عزیزانم می بارد. مهربانم، دیروز بار دیگر مرا در آغوش کشیدی و من چه می دانم دست لطفت از کدامین سو به طرفم می آید. آن لحظه که گرامای عشقت را فراموش می کنم باز هم تو ناجیم هستی و هر بار چه دیر می فهمم. چه زیباست آیات امیدت آن لحظه که همه درها برایم مسدود شده و تو مرا صدا می زنی..... و تردید مرا می بینی و خودت به سویم می آیی. ای معشوق عاشقان همه عزیزانم را به تو می سپارم و از تو پناه می خواهم....
23 آبان 1390