مهدیارجان مهدیارجان، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 22 روز سن داره
محمدصدرا جانمحمدصدرا جان، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 27 روز سن داره
امیرطاها جانامیرطاها جان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 21 روز سن داره

روز های زندگی من

دغدغه از یه نوع دیگه!

همه ی روزایی که حرف مدرسه رفتن مهدیار به میون می آمد دغدغه من و پدرش _ و بیشتر هم پدرش _ این بود که مدرسه ای پیدا کنیم که با معیارهامون سازگار باشه. معیار منظورم یه شعار تکراری و ورد زبون نیست، منظورم اینه که اگر بچه ی من توی کلاس گفت نماز جمعه می ره یا به هیئت علاقه داره یا هر چیزی توی این مسیر، تشویق بشه، ترغیب بشه، از جانب معلمی که می شه یه الگوی بزرگ برای یه بچه این قضیه جدی گرفته بشه. در یک کلام رویا بافی هایی داشتیم برای خودمون. که توی این مسیرِ گشتن و پرس و جو کردن اسم مدارس اسلامی هم به نوع خودش جالب بود، جامعه ی اسلامی و تاکید روی اسلامی بودن یه مدرسه، یعنی چی؟! خلاصه اینکه گشتیم و یافتیم مدرسه ی خوب منطقه رو. و رفتم...
20 آذر 1393

دل! پذیر، پائیزی، از نوع مادرانه

یک بعد از ظهر دلگیر و ابری پاییزی وقتی تصمیم می گیری بی توجه به ریخت و پاش های از ظهر تا حالای دو وروجک و اثار به جا مانده ی انگشتان دست و پایشان جای جای خانه، کاملاَ خونسرد و سرخوش بعد از ظهرت را با یک کتاب به نیمه رسیده و یک فنجان لعابی پر از نسکافه ی داغ دلپذیر کنی باید منتظر عواقبش هم باشی چون تو یک مـــــــــادری. یک مادر با یک کوچولوی همیشه داوطلب برای خوراکی های جدید و جذاب! و نتیجه می شود اینکه کتاب امانتی خواهر را روی دسته مبل رها می کنی و دو دستی همه ی توانت را برای سر ریز نشدن فنجان داغ به کار می گیری و قاشق قاشق نسکافه ی خنک شده را روانه ی دهان باز به صدای آبه! آبه! می کنی و دست آخر هم با دستانی چسبناک و ...
17 آذر 1393

همین تکراری های شیرین ...

بعضی اتفاقهای زندگی بس که تکرار می شن از دایره توجهاتمون خارج می شن، ولی شاید بیشتر وقتها همین تکراری ها مستحق شکر بیشتری باشند. خدایاااا شکرت بابت همه ی تکراری های شیرین و پر از آرامش زندگیم. شکر بابت همه ی صبح های سرد پاییزی که با صدای گرم پدر خونه و بسم اله گویان آغاز می کنم. شکر بابت اینکه یه مامان سالمم که می تونم هر روز صبح با کلی التماس و خواهش و گاهی تشر پسرکم روبیدار کنم و صبحانه بدم و با بوسه و آیت الکرسی راهی مدرسه اش کنم. شکر بابت اینکه بلا استثنا هر روز راس ساعت هفت و ربع صبح فرشته ی یک ساله ام چهار زانو کنار بساط صبحانه، برادرش رو همراهی می کنه. بابت گریه ی هر روز فرشته کوچولوم پشت سر پدر و برادرش. ...
6 آذر 1393

تغییر کاربری

وقتی صاحب یه پسر بچه ی شش ساله ی بازیگوش باشی که دنبال بهانه می گرده برای فرار از درس و مشق و امان ت رو می بُره تا یک صفحه بنویسه! وقتی مامان یه کوچولوی سیزده ماهه ی پر جنب و جوش و زیادی کنجکاو_ بخوانید خیلییییییی فضول_ باشی که برای نیل به اهدافش از هیچ کاری از جمله گاز گرفتن لبه میز و پای مامان مضایقه نمی کنه! مجبور می شی گوشه ای از زندگیت که از قضا دقیقاً وسط پذیرایی خونه ت به حساب میاد رو برای مدتی نامعلوم تغییر کاربری بدی و تبدیلش کنی به اتاق مطالعه و محل کسب علم و دانش پسر بزرگه، تا هم با خیال راحت مرتب بهش سر بزنی و یادآوری کنی که بنویــــــــــس و هم اینکه فضای مانور پسر کوچیکه رو وسعت بدی تا تم...
30 آبان 1393

انار دلم

حالا می فهمم که میوه ی بهشتی یعنی چه! حالا که کنار بساط پائیزی محبوب پدرش دستهای کوچکی دانه های سرخ را زیر و رو می کند و با هر زحمتی که هست مشتی برمی دارد و دست آخر دانه ای را با تمام احساس در دهانم می گذارد و با هر تشکرم چشمانش غرق غرور و شادی می شود.                                                              &nb...
19 آبان 1393

یک سالگی

عزیز کوچولوی خونه یک ساله شد و بر خلاف تولد یک سالگی داداشش، تولد مختصری داشت چون برنامه ی خاله و دایی جونش جور نشد و در نتیجه فقط خانواده ی بابا میثم تو تولد بودن. و جشن تولد صدرا جونم به اینجا ختم نشد و یه تولد کوچولوی دیگه هم با حضور خانواده ی پدری خودم تو خونه ی مامان شعله گرفتیم. ...
12 آبان 1393

جشن شکوفه ها

روز اول مدرسه با هوای خنک و جشن شکوفه ها و همه ی تجربه های نابش هر چقدر هم که زیبا باشد پر از استرس است حتی برای مادری که سالها ازاین اولین تجربه اش گذشته باشد و به خصوص برای مادری که خودش جشن شکوفه ها را تجربه نکرده باشد و اولین روز مدرسه را خواب مانده باشد. با همه ی استرس ها و نگرانی ها شب بیست و نه شهریور را گذراندم و شکر خدا روز سی ام به وقت پسرکم را همراه پدر و برادرش راهی جشن شکوفه هایی کردیم که هیچ نشانی از جشن نداشت و همه اش یک پسرک پر تلاش و دوست داشتنی کلاس ششم بود به نام سینا که قرآن خواند و بعد به همراه چند نفری سنتور نواخت و بعد هم باز همان آقا سینا نمایش اجرا کرد و در آخر مسئولین مدرسه زحمت کشیدند کلاس بندی را خودشان انجا...
7 آبان 1393