مهدیارجان مهدیارجان، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 22 روز سن داره
محمدصدرا جانمحمدصدرا جان، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 27 روز سن داره
امیرطاها جانامیرطاها جان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 21 روز سن داره

روز های زندگی من

نبودیم

مدتی نبودم و ننوشتم ننوشتم از خانه ی جدیدی که شد خانه ی  پر از آرامش و امن ما و با کمال افتخار این آرامش رو اینبار علاوه بر دایی جون بابا میثم با عمه سارا و همسرش سهیم هستیم. ننوشتم از پسر کوچولویی که هم پای برادرش قد کشیده و حالا یک ساله شده. ننوشتم از مرواریدهایی که یکی بعد از دیگری روییدند و پنجمینش رو همین امروز صبح کشف کردم. ننوشتم از پسرکی که حالا هر روز صبح روپوش پوشیده و آماده راهی پیش دبستانی میشه و اکثر روزها هم کیفش روفراموش می کنه و لحظه ی آخر با یادآوری دوباره من قول می ده که آخرین بارش باشه. هیچکدام از خاطرات تکرار ناپذیر و زیبای این چند وقته رو به خاطر جابه جایی و نداشتن نت نتونستم مکتوب...
30 مهر 1393

روز قدس

به اعتقاد بابا میثم به همان اندازه ای که رفتن ما به راهپیمایی ضروری و واجبه ،همراه داشتن بچه هامون هم لازم و واجبه. ایشالا که خدا ازتون قبول کنه فرشته های من ...
6 مرداد 1393

تجربه ای برای خودم

هر چقدر منعش کنم از تجربه های جدید به بهانه های مادرانه و گاه زیادی سختگیرانه، فایده ای ندارد بالاخره یک جایی یک روزی می خواهد بعضی چیزها را تجربه و لمس کند، به قول خودش اتفاقی نمی افتد که. حالا هی من بگویم استخر توپ شهربازی منبع میکروب و بیماریست یا تونل وحشت زیاد جالب نیست پسرم! و او هم بگوید قبول، من هم از صدای جیغ مجسمه های توی تونل عصبی می شوم و اصلاً نمی روم. دست آخر هم پدرش شرط می بندد که پسرش امشب با مامان ثریای دوست داشتنیش هم استخر توپ می رود و هم تونل وحشت و اتفاقاً کاملاً درست هم حدس می زند. آنجاست که من هزااار جور فکر می کنم که نکند، نکند حرفم اینقدر تاثیر گذار نیست یا اینقدر مادر با صلابتی نیستم که دُر...
1 مرداد 1393

از کم توکلی

ضعیف شده ام خیلی ضعیف جای اینکه سختی های سال گذشته آبیدیده ام کند فکرم را عوض کرده، جنس دعاهایم را عوض کرده، ترس وجودم را صدبرابر کرده، اینقدر که آخرای دعا و مناجات شرمنده شدم از اینهمه تک بعدی بودن دعاهایم، شرمنده شدم از کوتاهی سقف آرزوهایم. شبهای قدر پارسال فقط یک چیز از خدا می خواستم، همدم و همخون و همراه همه ی کودکی هایم را یک نفس از خدا طلب می کردم. و امسالی که به خیال خودم شکر سال قبل را می کردم و پشت سر هم تکرار می کردم اینست: إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا، اینست آسانی ما. دو شب قدر گذشته فکر می کردم چقدر خوشبختیم - هم من و هم خانواده ام - که خدا صدایمان را شنید. و دیشب که حس کردم ته ته دلم فقط و فقط اشک ها و التم...
30 تير 1393

کلامُ الله

من اینجا، همین گوشه کنارها، در همهمه ی الهی العفوها و اشک و التماس ها، زیر سایه ی پر مهرت   حالم خوبِ خوب است . این حال خوبم خوب تر می شد اگر کمی، فقط کمی اُنسم با تو بیشتر بود و شرمندگی ام از رویت کمتر.   ...
27 تير 1393

مهمانی خدا

بعد از سالـــــها ، مهمان خدا شدن و سحری خوردن و روزه گرفتن و گوش دادن به دعای ربنا عجیب می چسبد.  ساعت های آخر مانده به افطار هر شب عذاب وجدان عجیبی یقه ام را می چسبد و درست بعد از شنیدن صدای اذان و خوردن دو سه لیوان آب دست از سرم برمی دارد. نمی دانم درست و غلطش را، فقط اینکه حس می کنم باید روزه ام را بگیرم. نازنین مادر حلالم کن اگر اشتباه می کنم. ================================ پی نوشت: از دکتر محمدصدرا که پرسیدم می تونم روزه بگیرم یا نه عصبانی شد و وقتی که چهره ی متعجبم رو دید گفت اگه روزه بگیری ایشالا خدا بزنه به کمرت  ملت کلاً اعصاب ندارن انگار. حالا منم از اون روز منتظرم تا بخوره به کمرم . ...
19 تير 1393

مامانا و داداشا شیــــــــــــــــرن!

چه کسی اولین بار این شعر پسرا شیرن و دخترا موشن رو ساخت و به همبازی های کودکیمان یاد داد تا توی بحرانی ترین شرایط با بلندترین صدای ممکن بخوانند و حرصمان را در بیاوردند. از همان کودکی هم از این شعر متنفر بودم و حالا هم که بزرگ شده ام و از قضا مادر دو بچه شیر وروجک شده ام با این شعر مخالفم و تلاشم را می کنم به خودم بقبولانم که این ما مامانها هستیم که مثل شیر در هرموقعیتی باید با چشمان تیزبین آماده شکار باشیم و وقت خطر به سرعت نور به داد جگرگوشه هایمان برسیم. این روزها پسرک کوچک ما دارد روزهای آغازین مرحله ی نوپایی را طی می کند و هر لحظه در حال خلق حماسه ای جدید است و من و برادرش هم چون شیر آماده ی شکار به محض دیدن پسرکِ ایستاد...
25 خرداد 1393

اندر احوالات ما و پسرک شمالی

برای اعیاد سوم تا پنجم شعبان عزم مشهد الرضا کردیم ولی پسرکمان پا در یک کفش کرد که مسیرش به ما نمی خورد و می خواهد به شمال برود. دل ناآرام و بی قرار مادرش را هم با وساطت پدرجانش راضی کرد و نیامد، یک شب پیش مامان شعله ماند و بعد همراه باباناصر و عمه ایران راهی شد. و اولین سفر مشهد داداش کوچیکه بدون حضور مهدیار جان رقم خورد. این هم انگشتری که بابا میثم یه دونه برای پسر کوچیکه خرید و یکی هم از قول محمدصدرا به عنوان سوغات برای داداش بزرگه این هفته هم به بهانه ی عید و نیمه شعبان باز تصمیم به رفتن گرفت و وقتی دید اینبار هم راضی نیستم اول گریه و زاری کرد و بعد شرروع به دلیل آوردن و توجیه کردن که جشن شمالی ها ...
23 خرداد 1393

قلبم فرش راهت، نازنینم

مادر که باشی هر روز و هر ساعت حسی جدید تمام وجودت را در بر می گیرد. مادر که باشی با هر لبخندش قهقهه می زنی و با هر بعضش می میری. مادر که باشی گاهی از خوشی می ترسی سرت به سقف آسمان بساید و گاهی از غم وهم خرابی کاخ آروزهایت را داری. مادر که باشی واژه واژه ی بودنت در نفس هایش خلاصه می شود. مادر که باشی برای افتخار کردن دنبال دلیل نمی گردی. مادر که باشی بعضی لحظه ها و اتفاقات و لبخندها و شیرین کاری هایش تنها و تنها مختص توست برای در کردن خستگیهایت، برای بردن دلت، برای به رقص درآوردنت، برای شکر کردنت. اینهمه گفتم که بگم : عزیزکم را امروز بردم و در مدرسه ای ثبت نام کردم...
18 خرداد 1393

حیوونی های خدابیامرز

هیچ وقت هیچ حیوونی رو دوست نداشتم ولی این دلیل نمی شه که از مردنشون ناراحت نشم و مثل بچه ها گریه نکنم. حتی فرصت نشد تا باهاشون ارتباط برقرار کنم . مثلا می خواستم ترس پنهانم رو از بین ببرم و مقابل پسرم شجاعانه بهشون دست بزنم. بعد از کلی خواهش و تمنای پدر و پسر و تلفن و سوال از دفتر مرجع تقلیدم راضی به خریدشون شدم. مردن بی هیچ دلیلی ناگهانی صبح امروز مردن. کلی اشک ریختم هم به حال خودمون و هم برای اون حیوونی های خدابیامرز که اسیر دست ما آدما شدن. خرگوشای بیچاره ! شاید مریض شدن، شاید هم از قصور ما بود ولی هر چی که بود هیچ وقت خودم رو نمی بخشم. برای شاد شدن پسرک و به بهونه ی بچگی کردن و لذت بردنش جون تا آف...
17 خرداد 1393