مهدیارجان مهدیارجان، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 22 روز سن داره
محمدصدرا جانمحمدصدرا جان، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 27 روز سن داره
امیرطاها جانامیرطاها جان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 21 روز سن داره

روز های زندگی من

کارتون از نوع امروزی

گاهی که با خواهر جانمان یاد کودکیهایمان را زنده می کنیم عصرانه های دلچسب و کارتون های هر چند با کیفیت پایین و کوتاه هم جز جدایی ناپذیر این خاطرات است و حالا شبکه ی پویا گاه گاهی این خاطرات شیرین را تداعی می کند و دعای خیر ما را نصیب خودش و لبخند را مهمان لبان ما. گل پسر هم که مثل همه ی همسالان عاااشق کارتون و شبکه پویا. و صد البته پیرو قانون خونه بدین شرح که غروب به بعد تلویزیون یا مختص اخبار دیدن پدر یا بعضی اوقات قسمت بشود یک سریال و فیلمی هم نصیب ما بشود. هفته ی گذشته که طی قرار و مدارهای نوه و مادربزرگ پسرک عازم خونه ی مامان ثریا شد تا صبح راهی شمال بشن ما هم دیدیم روز مبعث ست و به جهت زیارت عازم شهر مقدس قم شدیم. و ...
16 خرداد 1393

برادرانه

مادر به فدای بزرگواری و آقاییت. واقعا گاهی اشک میریزم از این طبع بلند و دل مهربونت عزیزکم. به قول مامان ثریا ایشالا که مادر همیشه خیر این آقایی و مهربونیت رو ببینی. --------------------------------------------------------------------------------------------------------------- یه شیوه عجیب تربیتی که خیلی روی مهدیار موثر واقع شده و کاملا هم خودجوش و ناخواسته پی گرفتم این بوده که از قول محمدصدرا و به زبون بچه گونه باهاش حرف می زنم و اینقدر مهدیار تحت تاثیر قرار می گیره که حتی اگه تو اوج ناراحتی و عصبانیت کودکانه باشه یهو کاملاً رفتارش عوض می شه. اینقدر عادت کرده به این مدل حرف زدن من که مرتب صدرا رو مخاطب قرار می ده و تو...
6 خرداد 1393

مادر واقعی

این روزها حس یک مادر واقعی رو دارم حس می کنم تازه دارم مثل مامانا می شم. انگار نه انگار که من بودم که می گفتم خودم رو درگیر مشغله های خونه و زندگی نمی کنم. حالا اینقدر کدبانو شدم که خودمم باورم نمی شه . از صبح تا شب شکر خدا می دومم و آخر شب که محمدصدرا رو می خوابونم می شم شبیه انیشتین . خدایا شکرت. تن سلامت و دل خوش رو ازمون نگیر مهربون. ****************************************************************************** پی نوشت1:یه نمونه از خانومیام همین امروز بروز کرد یهو قلمبه، حالا نمی گم که ریا نشه پ.ن2: محمدصدرا بدجوری سرماخورده و بچه م همه ش بی قراره. پ.ن3: عمه سارای نازنین دیشب بعد از دوهفته که ندیده...
1 خرداد 1393

بهار بهار بهاره، فصل گل اناره

یعنی مدیریت نی نی وبلاگ فقط منتظر بود ببینه من نیستم و اینهمه تغییرات اعمال کنه  اینجا چه خبرههههههههه؟؟؟؟؟ این چند وقته که ننوشتم ما هم کلی کارا کردیم بعلــــــــــــــه ! مثلا اینکه دیگه نی نی کوچولوم می شینه و برا خودش مردی شده، یه وقتایی هم که می افته همچین بهش برمی خوره که انگار تو المپیک شکست خورده. داداش دوست داشتنیش هم که همه جوره براش برادری می کنه، وقتی می بینه داره گریه می کنه می گه مامان خواهش می کنم بغلش کن دیگه طاقت ندارم ببینم داره گریه می کنه. و انقدر مواظبه که چیزی رو سمت دهنش نبره یا کسی اذیتش نکنه که گاهی از این همه بزرگواریش شرمنده می شم و فقط غرق بوسه ش می کنم . تو این بهار دوست داشتنی هر چی تونست...
1 خرداد 1393

تهران و فروردین

از اونجایی که من و همسر جان عااااااااشق تهرانیم تو روزای عید، خیلی زود بار و بنه رو جمع کردیم و از شمال برگشتیم و به عید دیدنی هامون رسیدیم و تهران گردی کردیم و هر لحظه خدا رو شکر کردیم که زنده ایم و سالم.       مسیر پارک برای بردن کالسکه مساعد نبود و بابایی بچه داری رو انتخاب کردن و من و مهدیار هم پارک پیمایی       ...
30 فروردين 1393

فروردین دوست داشتنی

شکر خدا عید امسال هم به خوبی و خوشی گذشت و خاطره های خوبش برامون موند. همیشه اسم عید که میاد یاد نسیم خنک و فرح بخش بهاری می افتم، یاد لباس های تمیز و لبهای خندون و کفشهای واکس زده و استرس همیشگی من بابت رسیدن سرزده ی مهمون. امسال هم شکر خدا طبق برنامه ریزی های آقای پدر آداب دید و بازدید رو تمام و کمال به جا آوردیم که البته بیشتر دید بود و فعلا بازدید زیادی نداشتیم، در نتیجه استرس های اینجانب همچنان پابرجاست. طبق معمول سال جدید رو کنار قبور شهدا تحویل کردیم و استارت عیددیدنی رو در همون ساعات اولیه سال زدیم. چند روزی رو هم شمال کنار مامان ثریا و بابا ناصر بودیم. سفره ی هفت سین سال 93: طبق روال هر سال، سال جدید رو کنار قبو...
30 فروردين 1393