مهدیارجان مهدیارجان، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 27 روز سن داره
محمدصدرا جانمحمدصدرا جان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 1 روز سن داره
امیرطاها جانامیرطاها جان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 26 روز سن داره

روز های زندگی من

تراشه های الماس و کلاس شادی

1390/10/27 9:02
نویسنده : زری مامان
1,321 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به پسر زیبای صبح ( گرچه ساعت 10:30 شب به دنیا اومدی ولی صبح نماد پاکی و نشاطه  پس تو پسر زیبای صبح وسحری عزیزم)

عزیز دلم من و شما از پریروز آموزش پکیج تراشه های الماس رو شروع کردیم تا شما ایشالا باسواد بشی.

روز اول کلمه ی مامان رو شروع کردیم برنامه به این صورت بود که در طی نیم ساعت بازی هر پنج دقیقه کلمه ی مامان رو به مدت 10 ثانیه به شما نشون می دادم.

شما خیلی ذوق کردی و تا کلمه رو نشون می دادم می گفتی نوشته مامان زهرا . وقتی هم پدرت اومد خونه گفتی بابا من یه چیزی دارم که نوشته مامان.

برنامه ی روز دوم به این صورت بود که کلمه ی مامان رو نشونت بدم و بپرسم این جا چی نوشته و اگر جواب درست دادی بغلت کنم و تشویقت کنم دیشب که برنامه رو اجرا کردیم درست جواب دادی و منم با خوشحالی بغلت کردم و گفتم آفرین پسر با هوشم تو باهوش ترین پسر دنیایی و شما هم گفتی شما هم باهوش ترین دختری.

خلاصه رفتم شام درست کنم که دیدم از توی پوشه کلمه ی مامان رو پیدا کردی و اومدی گفتی مامانی اینجا نوشته مامان و منم دوباره ذوق زده شدم.

بعد از اینکه بابایی اومد و شام خوردیم کلمه ی بابا رو شروع کردیم هر پنج دقیقه کلمه رو نشون دادم اولین بار که گفتم اینجا نوشته بابا گفتی آره و خندیدی بار دوم هم همینطور و پنج دقیقه سوم گفتم اینجا نوشته بابا شما دیگه عصبانی شدی و گفتی باشه باشه چقدر می پرسی؟!! چقدر می پرسی؟ اصرار کردی که کلمه ی مامان رو بهت بدم (که جز برنامه این بود دو کلمه رو با هم نبینی یعنی مامان و بابا رو با هم نبینی) وقتی با اصرار کلمه ی مامان رو ازم گرفتی پرسیدی اینجا چی نوشته گفتم نوشته مامان شما هم اومدی و با خوشحالی اومدی بغلم کردی و گفتی "درسته آفرین دختر خوب قربونت برم." خنده م گرفته بود به بابایی گفتم عزیزم فکر کنم این گل پسرت یواشکی جزوه ی آموزشی رو خونده و برنامه لو رفته! بابایی هم می خندید.

قربون باهوشیت بشم که عین بابات زود دستم رو می خونی.

در ضمن دیروز کلاس شادی هم که عمه جونت برای تولدت ثبت نام کرده بود اولین جلسه اش بود شما با مامان ثریا رفتی و منم از اداره یه راست اومدم اونجا یک ربع از کلاست گذشته بود که رسیدم و دیدم بغل مامان ثریایی و می گی دوست ندارم. بریم .

اومدم و بغلت کردم، مامان ثریا گفت توی کلاس بودی و یکی از بچه ها گریه کرده بود و اومده بود بیرون شما هم دیگه نمونده بودی خلاصه هر چی اصرار کردم گفتی دوست ندارم منم یه نفس عمیق کشیدم و بهت زمان دادم. گفتم باشه پسرم هر جور راحتی من از گوشه در کلاس رو تماشا می کنم می خوای شما هم ببینی اول مقاومت کردی بعدش مریم جون (معلم کلاستون) یه میز نزدیک در گذاشت و گفت هر وقت دوست داشتی بیا تو گفتی نه دوست ندارم. خلاصه بعد از چند دقیقه رضایت دادی از لای در نگاه کنی و دل منم برات ضعف می رفت آخ که اگر به احساسم غلبه نمی کردم بغلت می کردم و بهت می گفتم منم آرزومه یه ثانیه هم ازم دور نشی ولی این جبر زمانه و هر چی بزرگ می شی باید مستقل تر شی جان مادر. همون لحظه با خودم فکر می کردم واقعاً یه رشته ی ناگسستنی بین قلب مادر با بچه اش هست که هیچ وفت، هیچ وقت پاره نمی شه. (زیادی احساساتی شدم!)  کلاس شادی

بعد کنارت زانو زدم و آروم آروم توی گوشت گفتم وای مامانی چقدر دلم می خواست من جای این دوستای تو کلاست بودم و نقاشی می کشیدم وای خوش به حالشون چه مداد شعمی های خوشگلی دارن می خوای بری تو و منم از لای در نقاشی هاتو ببینم و با هم ذوق کنیم و جیغ بزنیم. باز هم تردید داشتیکلاس شادی

و بالاخره رضایت دادی بری روی صندلی دقیقاً کنار در بنشینی و نقاشی بکشی

کلاس شادی

و من همینم برام یه دنیا بود چون همون بچه ای که گریه کرده بود و تو رو ترسونده بود حتی رضایت نداد از لای در نگاه کنه و تا آخر به کلاس نزدیک نشد و مامانش خیلی پریشون بود.

وقتی بچه ها رفتن وسط کلاس و شروع به دست زدن و شعر خوندن و چرخیدن کردن دسته ی صندلی رو گرفته بودی و از جات تکون نمی خوردی و من می دونستم چقدر علاقه داری که تو هم بری پیششون ولی هنوز تردید داری.

کلاس شادی

بعد هم مامان ثریا اومد پیشت و یه ذره باهات حرف زد و از قول شما با بچه های دیگه حرف زد ولی مریم جون گفت شما نباید از قول بچه حرف بزنید و اجازه بدید خودش ارتباط برقرار کنه.

خلاصه با پایان کلاس اومدیم تا پنج شنبه دوباره .بریم و من مطمئنم که پنج شنبه روز بهتریه.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)