مهدیارجان مهدیارجان، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 6 روز سن داره
محمدصدرا جانمحمدصدرا جان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 11 روز سن داره
امیرطاها جانامیرطاها جان، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه و 5 روز سن داره

روز های زندگی من

جلد دفترچه بیمه

اینم جلد دفترچه بیمه ی گل پسرا که بابا میثم درست کردن البته قابل ذکره که به زمینه ی کاری بابایی مربوط میشه و اختراع بابا محسوب نمی شه عذر می خوام که همه رو کنجکاو کردم و جای سوال ایجاد کردم ...
16 آذر 1392

پرفسور مرندیان

پریروز مجدد محمدصدرا رو بردم پیش پرفسور مرندیان و نظر دکتر قبلی رو بهش گفتم. و دکتر گفتن نه نیازی به سونوگرافی هست، نه آلرژی به مواد غذایی داره. فقط و فقط فراورده های گاوی رو نباید بخورم تا نی نیم دلش خوب بشه. حالا غیر از باد هوا می تونم یه سری چیزها رو میل کنم شکر خدا --دکتر از دیدن جلد دفترچه بیمه ی محمدصدرا خیلی خوششون اومد و به ابتکار بابا میثمش آفرین گفتن و خنده ی ملیحی هم فرمودن-- ...
12 آذر 1392

سورپرایز عمه سارا جون

اینم عکسایی که عمه سارای مهربون تو نظر پست قبلی برامون فرستاده بود و کلیییییییییی سورپرایزمون کرد جیغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغ عاشقتم ساراجونم عکس عمه سارا و مهدیار و عمو حمید مهدیار و مامان ثریا و بابا ناصر         ...
11 آذر 1392

اولین سفر

اولین تعطیلات آخر هفته ی ماه آذر محمد صدرا اولین سفرش رو به همراه خانواده تجربه کرد و خدا رو شکر مثل داداشیش خوش سفر بود. پنج شنبه صبح چهارتایی عازم شدیم و رفتیم شمال پیش مامان ثریا و باباناصر و جای عمه سارا و عمو حمید رو یه عالمه خالی کردیم. اینم مهدیار که هر جا بره یه تیکه چوب پیدا می کنه و باهاش سرگرمه ...
10 آذر 1392

آلرژی

این دیگه چه مدلشه چند وقت پیش که به خاطر دل دردای کولیکی آقا کوچیکه از خوردن هرگونه لبنیات منع شدم و حالا یک هفته ای می شه که بیرون روی داره و امروز که بردمش دکتر رژیمم رو بیشتر کرد و گفت که چهار مغز و کاکائو و ادویه جات رو هم علاوه بر لبنیات نخورم. یعنی رسماً دیگه با اکسیژن هوا باید زنده باشم و به نی نی شیر بدم . ماه بعد هم باید تست آلرژی بشه تا مشخص بشه به چیا حساسیت داره.   ...
9 آذر 1392

بزرگ و بزرگوار

الهی درد دوتاتون به ســـــــــــــــــرم، عزیزای دلم   الهی من فدای این داداش بزرگه بشم که این روزا خیلیییییییییی بزرگ شده و مسئولیت پذیر با آرامش صدرا رو بهش می سپرم و داداشی مهربون ازش مراقبت می کنه و قربون صدقه ش می ره و من دلم براش غش می ره که اینقدر فهمیده ست. چند روز پیش خیلی گرسنه ش بود و داشتم براش غذا گرم می کردم که محمد صدرا بیدار شد و شروع به گریه کرد، مهدیار هم با عجله اومد و گفت مامانی داداشم بیدار شده و وقتی دید من هنوز مشغول کارم هستم با عصبانیت گفت: مامان الان باید به من غذا بدی یا اینکه به داداشم برسی؟؟؟؟ و هیچی دیگه من رسماً فداش شدم از اینهمه بزرگواریش که داداش کوچولوش رو درک میکنه ...
9 آذر 1392

عصر شیرین

بعد از ظهر یه روز پائیزیه و دو تا گل زندگیم برای اولین بار با هم دیگه روی تخت اتاق ما خوابیدن. خدایا شکرت، من و عزیز دلم یکی از شیرین ترین لحظه های زندگیمون رو تجربه کردیم و سجده ی شکر به جا آوردیم. خدایا برای همه ی نعمت هات شکر
2 آذر 1392

قرارمان باشد برای فرداها

پسرک این روزها و مرد فرداها این روزهایت را کمتر ثبت کرده ام شاید به این علت که می اندیشم در فردایی نه چندان دور خودت تک تک حس های پدری را درک می کنی و مادر شدن عشقت را به چشم می بینی و یاد می کنی از روزهایی که مادر و پدرت بی هیچ چشم داشتی روز و شبشان را وقف حضورت کرده بودند. شاید زیادی خوشبینم، شاید فرداها گذر روزگار ثانیه ای هم یاد ما را به خاطرت نیاورد. ولی این خوشبینی را دوست دارم و حس می کنم چیزی که به آن ایمان داشته باشم همان می شود. پس می نویسم و قراری مقرر می کنم تا روزی با خواندنش همچون پدرت قدردان عشق و همسرت باشی، همسری که فرزند تو را در بطن پرورش می دهد. قرارمان باشد برای آن روزها برای آن ر...
23 آبان 1392