مهدیارجان مهدیارجان، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 1 روز سن داره
محمدصدرا جانمحمدصدرا جان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 6 روز سن داره
امیرطاها جانامیرطاها جان، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه سن داره

روز های زندگی من

تولد فرشته ای دیگر

بالاخره انتظار فرشته ی آسمونیم به سر رسید و خداوند اجازه ی ورودش به دنیا رو صادر کرد. خدایا ممنونتم که فرزند سالمی بهم عطا کردی. خدایا ممنوتم که بلا رو ازمون دور کردی و محمد صدرای عزیزم خطر از سرش گذشت و سالم به دنیا اومد. خدایا من لایق این همه نعمتت نیستم و می دونم هر چی دارم فقط و فقط از لطف و بزرگیته . شکرت هزااااااران مرتبه شکرت -------------------------------------------------------------------------------------------------- تشکر نوشت: ممنونم از همه ی دوستای گلی که به یادم بودن و جویای احوالمون شدن. از دعای خیر همگیتون ما خوبیم و همچنان عاااااااااشق دوستای گلمون ...
18 مهر 1392

علایق مرد کوچکم

این روزها علایق پسرکم به طور محسوسی تغییر کرده. دیگر شبکه ی پویا و برنامه های کودکانه ش جای چندانی در دل کوچکش ندارند و  شبکه مسننت (یا همان مستند خودمان) و شبکه ی سلامت با برنامه های عجیب و غریبش و جراحی های دل و روده و گاه گاهی هم شبکه ی ورزش شبکه ی مورد علاقه ش شده. مهد رفتنش هم با چند ماه پیش زمین تا آسمان تفاوت دارد، نه دیگر خبری از بهانه گیری های صبح هست و نه جمله ی این جا بمون و کی دنبالم میایی حین جدایی. بی هیچ دردسری بوسه و خداحافظی، طوری که مدیر مهد هم هر روز به تغییراتش معترف می شود. اسباب بازی های محبوبش هم عوض شده، دایناسور بی ریختی که یک لحظه از خودش دور نمی کند. و خرس سفید بزرگ خودم که حالا ...
3 مهر 1392

از شهریور تا مهر

نزدیکم به تو مثل شهریور تا مهر دوری از من مثل مهر تا شهریور... (وحید شیردستیان)     این چند وقته ریز ریز شروع به چیدن کمد و لباس های نی نی کردم و چند شب پیش هم ساک بیمارستان رو آماده کردم و یه دلشوره ی عجیبی گرفتم که خداااا بدونه. در کنار این دلشوره ی دوست داشتنی یه حس خوب دیگه هم هست، که حس می کنم نسبت به تولد مهدیار مامان قوی تر و بزرگتری شدم و ایشالا اگه خدا بخواد بهتر از قبل مادری می کنم. من حالا مامان دو تا پسرم، و زندگی هنوز ادامه داره، فراز و نشیب ها و سختی ها در کنار همه ی دلخوشی ها جا خوش کردن و همچنان خودنمایی می کنن.   و من چشم امیدم هنووووز بازه و توکلم به خدا پس پیش به سوی زندگی &...
30 شهريور 1392

معجزه

باید مادر باشی تا معنای معجزه را با تمام وجود حس کنی و به آن ایمان بیاوری. زیادند از این دست معجزات که هر روز از حس حضورشان در اطراف خودت و فرزندت به شگفت می آیی. معجزه ی اولین حس شیرین مادری، لحظه ای که می شنوی خداوند فرشته ای را در بطنت قرار داده و لیاقت مادر شدن عطایت کرده، به ثانیه نمی کشد که حس مادری در تمام رگ و پیت تزریق می شود و قلبت عطوفت را در تمام وجودت پمپاژ می کند. معجزه ی رشد و حرکت و تولد دردانه ت هم که دیگر وصف ناپذیر است. معجزه ی تغذیه ی پاره ی وجودت از شیره ی جانت و باز هم حس شیرین مادر بودن و زن بودن. معجزه ی تلاش خستگی ناپذیر کودک کوچکت برای استفاده از دستان و پاهایش هیچگاه ...
18 شهريور 1392

آخرین سفر بدون محمدصدرا

این روزا و سنگینی هفته های آخر هم نتونست خونه نشینمون کنه. هفته ی پیش آزمایشاتم رو پیش دکتر بردم و خدا رو شکر همه چیز رو نرمال  تشخیص داد و پرسید سفر نمی خواین برین؟ بابا میثم : من : گفتم خانوم دکتر هفته ی پیش یه روزه رفتم و کل گیلان و مازندران رو در طی 20 ساعت رویت کردم دیگه نگید تو رو خدا که همین الان همسر جان چمدون ها رو می بنده. و خانوم دکترم اصراااار که می تونی بری و مشکلی نیست و شماره ی موبایلش رو هم داد و گفت اگه مشکلی پیش اومد تماس بگیر ! از در مطب که بیرون اومدیم هنوزم بابا میثم این شکلی بود گفت بریم وسایل رو جمع کنیم با مامان ثریا اینا بریم ارومیه. منم که مطیع همسر، ولی مامان ثریا به خاط...
15 شهريور 1392

سالگرد میثاقی مقدس

                                                                                      تکرار و تکرار و تکرار گاهی تکرار ملال آور است و گاهی تداعی خاطراتی بس شیرین و مقدس در عین حال غیر قابل باور باور پذیر نیست ب...
4 شهريور 1392

کلی علامت سوال؟؟؟؟....

بعضی روزها نه نیازی به تلنگر داری نه تذکر دیگران خودت یک تنه و به تنهایی همه ی اهن و تلپ و قمپزهایت را می شکنی و می مانی چون کودک بی پناهی که از ترس ملامت اطرافیان اشک هایش را پس می زند و تند و تند پلک می زند تا کسی شکستش را نبیند. ولی وقتی خودت می دانی کافیست، وقتی حس نالایقی می کنی و نمی دانی کجای کارت درست است و کجایش غلط دیگر تمام است. دلت برای تک تک اشکهایش که با ندامت روی گونه اش روان است کباب می شود. آن وقت است که با همه ی ابهتی که سعی می کنی در چهره ات بنشانی باز هم از ته دل حس می کنی که برای مادر بودن زیادی ضعیف و خامی حالا هر چقدر هم که کتاب خوانده باشی و تلاش کرده باشی که با اصول و علم روز پیش بروی. و وقتی ب...
27 مرداد 1392

هنوز بعد از سالها

هنوزم اولین هدیه ی روزه داریم یادم نرفته. هنوزم ساعت مچی ای که هدیه چند روزه ی دست و پا شکسته ام بود فراموش نکردم ساعت مچی ای که برای خواهرم صفحه ی سفیدی بود و برای من هر دوازده عدد را داشت چون زمان را از روی صفحه ی بی رقم نمی توانستم بخوانم و هنوز هم نمی توانم بخوانم. حالا که بعد از سالها ساعت عروسیم بدون عدد بود و ساعت طلایی ای که چند سال پیش خریدم هم بدون عدد، ولی باز هم من همان دختر بچه ی 9 ساله مانده ام که در خواندن ساعت ضعیف بود. شیرینی بعضی هدیه ها تا عمر داری در یادت می ماند و این یکی از همان هدیه ها بود، چه حس غروری داشتم که هدیه ی روزه داریم را گرفته ام، آن هم چه روزه داریی چند روزه در سی شب که یک ش...
19 مرداد 1392

آرزوهای رنگی

فدای همه ی کودکانه هات. فدای همه فکرهای رنگی و شادت. فدای غم هات که اندازه ی دنیات کوچیکه و اندازه ی دلت لطیف. فدای هر قطره اشکت که به هر بهونه ای رو صورت کوچولوت جاری میشه. فدات بشم که یکی از آرزوهات اینه که فکر ابری داشته باشی و وقتی ازت می پرسم فکر ابری چیه میگی تو کارتون تام و جری وقتی فکر می کنن بالای سرشون یه ابر میاد ، مامان نگاه کن ببین منم فکر می کنم بالای سرم ابر میاد؟ مامان دوست داشتی شما هم فکر ابری داشته باشی؟ مامان دوست داشتی عین باب اسفنجی بوس قلبی داشته باشی وقتی برای کسی بوس می فرستی از دهنت قلب بیاد بیرون؟ مــــــــــــــــامـــــــــــــــــــان فدای همه فکرهای ابری و بوسهای قلبی و آرزوها...
17 مرداد 1392