مهدیارجان مهدیارجان، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 27 روز سن داره
محمدصدرا جانمحمدصدرا جان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 1 روز سن داره
امیرطاها جانامیرطاها جان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 26 روز سن داره

روز های زندگی من

یک ماهگی

                                              محمدصدرای نازنینم دیشب ساعت یازده و چهل و پنج دقیقه یک ماهه شد. یک ماهگیت مبارک گل زیبای من                                                &nb...
15 آبان 1392

اینجوری هم می شه

می شه کلافه بود از بیداری های نیم ساعته و خواب های نصف نیمه ی شبانه. می شه باز هم کلافه بود وقتی بعد از ظهر با کلی اصرار و قسم زیر لبی از پسرک بیست و چند روزه ت می خوای چشم ببنده و یه یک ساعتی خواب ممتد بخوابه تا تو هم سر به بالین بذاری و اونوقت ده دقیقه نگذشته با نوای پسر بزرگترت برای گرسنگی و سر رفتن حوصله از خواب دل بکنی. و می شه جور دیگه ای دید: می شه غرق لذت شد از دیدن چشمان گرد و تیله ای پسرک در دل سیاه شب که تو تختش بهت زل زده و منتظره. و می شه ضعف رفت از صدای پسرک پنج ساله ای که نیمه شب با صدای بلند آب خنک می خواد. می شه لبخند زد و خواب بعد از ظهر رو فراموش کرد و با یه ظرف برشتوک و شیر، دل پسر تنهای ای...
11 آبان 1392

پستونک

تلاش های بی امان من و همه ی عزیزان با تجربه ی فامیل جهت پستونکی کردن گل پسر از روز اول تا امروز که یعنی بیست و دو روزگی پسرک همچنان ادامه داره، و عجیبه که هنوزم هم دست از تلاش برنداشتیم. انواع و اقسام پستونک اعم از ارتودنسی، ریز و درشت و گرد توسط پدر گرامی و عمه سارا جون خریداری شده و دست آخر به این نتیجه رسیدیم که روی نی نی زیاده و هیچ ربطی به نوع پستونک نداره. و من شدیداً پیگیرم که محمد صدرا جان منت سر این جانب بذارن و این دایه ی مهربون تر از مادر رو  قبول کنن. در این زمینه تجربه های مفید مادرانه تون رو خریداریم. ...
8 آبان 1392

ناز طبیبان

دکتر رفتنای پیاپی ما هنوز ادامه دارد. پسرک کوچولومون که از روز اول به سختی نفس می کشید و ما هم به علت تجربه ی چند سال قبل ترس سرماخوردگی نی نی تو دلمون بود شروع کردیم رفتن از این دکتر به اون دکتر. علاوه بر تنگی بینی و نفس پسرک، دل دردهای بی امان و گریه های رو به کبودیش هم ترس ما رو دوچندان کرد. و نظر دو پزشک محترم این بود که مجاری بینیش تنگه و کلرید سدیم بریزید و تحمل کنید. و پزشک دیگه زتروماکس و بتامتازون تجویز فرمودن، که البته این پزشک شدیداً مورد توجه من و بابایی هستن، چون سرماخوردگی نوزادی مهدیار رو درمان کردن و همیشه هم تشخیص های عالی داشتن. تا اینکه شیر خوردن هم برای پسرک سخت شد و گریه های عصرگاهیش هم شدیدتر و...
8 آبان 1392

دلخوشی ها کم نیست

مشغله ی این روزا کمتر زمانی برام می ذاره تا بیام و بنویسم یا به دوستای دیگم سر بزنم. این روزا برنامه م خلاصه شده تو رسیدگی به محمدصدرا و عذاب وجدان برای وقت کمی که برای مهدیار می ذارم. مهدیار صبح ها با بابامیثم می ره مهدکودک و ظهر هم با سرویس برمی گرده. بابا میثم تو خونه حسابی هوای آقا مهدیار رو داره و به خصوص موقع خواب که مهدیار عادت داشت همیشه من کنار تختش بشینم تا خوابش ببره و این روزا بابایی جای من رو پر کرده و پسر عاقل و بزرگوارم هم کاملاً درک می کنه که مامانی دیگه نمی تونه مثل قبل بهش رسیدگی کنه و با این موضوع کنار اومده و این باعث عذاب وجدان مضاعف من شده . حالا هم که مامان ثریای نازنین که مهدیار رو پنج شنبه همراه خود...
4 آبان 1392

تنهایی

ده روز از تولد محمد صدرا گذشت و مامان و مامان شهلای نازنینم هم امروز رفتن خونه شون و ما تنها شدیم. با اینکه اولین تجربه ام نیست ولی هم استرس دارم و هم کلی گریه این حس بدیه که فک کنم همه ی مامانا بعد از اولین تنهاییشون با نی نی جدید تجربه می کنن. حس می کنم از پس هیچ کاری بر نمیام . من مامانمــــــــــــــــو می خوام ...
23 مهر 1392

سفر شمال

صبح یکشنبه مهدیار به اتفاق مامان ثریا و بابا ناصر و عمه سارا و سحر جون و ساره جون دخترخاله های بابایی رفتن شمال و همون شب هم محمدصدرا به دنیا اومد و ما تا اواسط روز دوشنبه به مامان ثریا اینا خبر ندادیم تا نگران نشن و شب دوشنبه مهدیار برای اولین بار داداشش رو دید. هیچ عکس العملی نشون نداد و فقط با تعجب نگاه میکرد و سکوت مطلق. فقط موقع رفتن گریه کرد و گفت می خواد شب پیش بابا میثم باشه و شب به اتفاق بابایی رفتن خونه و راحت خوابیده بود. مامان ثریا و مامان شعله هم شب پیش من و محمد صدرا بیمارستان موندن. اینم چندتایی عکسای شمال گل پسر ارشد خونه اینم مهدیاره که داره به وسیله ی مامان ثریا و عمه سارا و بابا ناصر از د...
19 مهر 1392