آقا پسر مستقل شده
گل پسر مامانی که اصلاً هیچ همکاری برای انجام کارهاش نمی کرد حالا دیگه بزرگ شده مثلاً وقتی بهش می گفتم اتاقت رو جمع کن میگفت من خسته می شم خودت جمع کن حتی به مدت دو روز قید پارک رفتن رو زد ولی اسباب بازی هاشو جمع نکرد و مامانی واقعاً دیگه نمی دونست چیکار کنه یه شب بابا میثم زنگ زد و گفت دارم میام ببرمت رستوران کودکان وقتی تلفن رو قطع کرد به گل پسر گفتم ببین پسرم دو روزه به خاطر بهم ریختگی اتاقت پارک نرفتی اگه بازم اناقت رو جمع نکنی و پدرت بیاد ببینه رستوران کودکان نمی برتت آقا پسر رفت توی اتاقش (منم داشتم از آینه روبروی اتاقش نگاهش میکردم) یه ذره فکر کرد و از اتاق اومد بیرون و در اتاق رو بست و همینجوری با خودش حرف می زد م...