مهدیارجان مهدیارجان، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 22 روز سن داره
محمدصدرا جانمحمدصدرا جان، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 27 روز سن داره
امیرطاها جانامیرطاها جان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 21 روز سن داره

روز های زندگی من

آقا پسر مستقل شده

گل پسر مامانی که اصلاً هیچ همکاری برای انجام کارهاش نمی کرد حالا دیگه بزرگ شده مثلاً وقتی بهش می گفتم اتاقت رو جمع کن میگفت من خسته می شم خودت جمع کن حتی به مدت دو روز قید پارک رفتن رو زد ولی اسباب بازی هاشو جمع نکرد و مامانی واقعاً دیگه نمی دونست چیکار کنه یه شب بابا میثم زنگ زد و گفت دارم میام ببرمت رستوران کودکان وقتی تلفن رو قطع کرد به گل پسر گفتم ببین پسرم دو روزه به خاطر بهم ریختگی اتاقت پارک نرفتی اگه بازم اناقت رو جمع نکنی و پدرت بیاد ببینه رستوران کودکان نمی برتت آقا پسر رفت توی اتاقش (منم داشتم از آینه روبروی اتاقش نگاهش میکردم)  یه ذره فکر کرد و از اتاق اومد بیرون و در اتاق رو بست و همینجوری با خودش حرف می زد م...
9 خرداد 1391

عکس های عید

  مهدیار لحظه سال تحویل در کنار قبور شهدا مهدیار در تعطیلات عید پارک طالقانی، به قول خودش شهید بابایی شده         مهدیار توی پارک شفق      مهدیار در کنار آبشار نیاسر الهی همیشه بخندید گلای زندگی من       ...
8 خرداد 1391

شیرین ترین روز مادر مامانی

دیروز روز مادر بود بعنی بهتریییییییییییییییییییییین روز مادر دنیا برای زری مامان دیروز آقا مهدیار تلفنی به مامان شعله و مامان شهلا و مامان ثریا روز مادر رو تبریک گفت و وقتی با دایی جواد صحبت کرد و دادا بهش گفت روز مادر رو به مامانت تبریک بگو،‌ تلفن رو که قطع کرد به زری مامانش گفت مامانی بغلم می کنی مامانی هم گفت نه، آقا پسر گفت پس بشین، وقتی نشستم پسرم پرید بغلم و منو بوسید و در گوشم گفت مامانی روزت مبارک خداااااایا چه لحظه ی زیبایی بود انگاری همه ی دنیا رو یه جا به مامانیش دادن خدایا شکرت که بهترین نعمت ممکنت رو یعنی خوشبختی و سلامتی و همه ی خوبی های دنیا رو یه جا بهم دادی خلاصه اینکه بعد از ظهر هم آقا پسر رفت خونه ی ...
24 ارديبهشت 1391

مهدیار خان شماله

سلامممممممممممممم اومدم بنویسم که گل مامانی اومده شمال خونه عمه زری و کلیییییییییییییی بهش خوش گذشته و کیف کرده نمک آبرود رفته لب دریا رفته یه عالمه با عمو داود جونش بازی کرده الان هم کنار مامانی نشسته و نمی ذاره مطلب بنویسم و هی موس رو می زنه و نمی ذاره بنویسم  راستی مهدیار شیر دریایی هم دید و بهش غذا داد و عکس گرفت    درضمن سالگرد ازدواج مامان بزرگ و بابابزرگ را به همراه تولد عمه زری جشن گرفتیم ...
12 ارديبهشت 1391

دوکلمه از بابا میثمی

سلام با عرض معذرت به خاطر کم کاری تو به روز کردن وبلاگ،آخه مامان پسرم چند وقتیه که دسترسی به اینترنت نداره و الا طبق معمول گزارشاشو میداد منم دیدم خیلی وقته وبلاگ پسری ثابت مونده گفتم چند جمله ای بنویسم .دیروز اقا مهدیارو بردیم دکتر برای چکاپ . جاتون خالی بود وقتی مامانش شنید قد پسرش شده ١٠١ سانت... خیلی کیف کرده بود و میگفت بالاخره پسرم یه متری شد دکتر از مهدیار پرسید خواهر داری .مهدیار گفت : نه یه دوست دارم اسمش الیه دیگه خواهر نمیخام...راستی چند وقتیه که اقا پسر تو اتاق خودش میخوابه البته شبا چند بار بلند میشه و میگه: مامانمو میخام(اونایی که این جمله مهدیارو شنیدن مثل خودش بخونن)خلاصه اینکه مثل اینکه داره به امید خدا بزرگ میشه ...من ک...
8 ارديبهشت 1391

دردانه مادر

عزیز مادر داری بزرگ می شوی و دغدغه هایت هم بزرگ. قبلا راجع به مورچه می پرسیدی و دیشب از پینه دوز و فردا و فرداها نمی دانم از چه. ای کاش دغدغه هایت کوچک می ماند و خودت بزرگ. و من به این می اندیشم که چقدر مشکلات ما بزرگ ترها برای آن بزرگترین خرد و کوچک است. دردانه ام دوستت دارم به وسعت همه ی "دغدغه هایت در چشمان کوچکت" که می دانم چقدر برایت بزرگ است پس به همان اندازه عاشقت هستم. عاشق توکه می خواهی بدانی اگر پینه دوز را نوازش کنی چه می شود یا اگر آن را از روی دستت فوت کنی. آه که چه مشکل بزرگی، آن هم به هنگام خواب آن وقت که به سقف خیره شدی و من به چشمانت می نگرم وبا خود فکر می کنم دیگر به چه می اندیشی. مهر مادریم نثار روح و جان بزر...
7 ارديبهشت 1391

عید همه مبارک

سلاممممممممممممممم خیلی وقته آپ نکردیم حسابی دلتنگیم اینقدر هول شدم نمی دونم از کجا بنویسم! تولد ضحی خانم، عید نوروز، خاطرات آقا مهدیار وااااااااای از کجا بنویسم این گل پسر دیشب مامان و بابا رو برده بود کاشان و شهرهای اطراف برای گردش و امشب برگشتیم و به اصرار آقا مهدیار اومدیم خونه ی مامان شعله و بابا عباس یه سر بزنیم منم اومدم تا وب گل پسر رو به روز کنم ولی متاسفانه نمی تونم عکس بزارم ایشالا دفعه بعد پریروز گل پسر با بابا عباس و مامان شعله و دادا رفته بود قم و توی راه به دادا گفته بود این مامانم خیلی قالتاقه (نمی دونم چه جوری نوشته می شه) و کلی مامان شعله اینا خندیده بودن چند وقت پیش هم من و بابا میثم و آقا مهدیار رفته بو...
11 فروردين 1391