مهدیارجان مهدیارجان، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 8 روز سن داره
محمدصدرا جانمحمدصدرا جان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 13 روز سن داره
امیرطاها جانامیرطاها جان، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه و 7 روز سن داره

روز های زندگی من

جشن و شادی و عروسی

  پریروز عروسی پسر دایی بابا میثمی بود و مهدیار با الی حسابی زد و رقصید و بازی کرد و آخرای مراسم خاله سهیلا جون گفت مهدیار داره یه دختره رو میزنه من و مامان ثریا خیلی تعجب کردیم چون مهدیار اصلاً از این کارا نمی کنه و وقتی ازش پرسیدیم گفت که دختر خانومه داشت الی رو میزد، خلاصه پسرم برای دفاع از الی حسابی مایه گذاشت دیروز حنابندون خاله اسما بود و آقا مهدیار رفته بود خونه مامان ثریا جونش و بعد از ظهر با هم اومدن ولی آقا پسرم خیلی حوصله نداشت و نرقصید آخه هنوز یه ذره مریضه و اینقدر هیچی نمیخوره ضعیف شده اینم چندتا عکس از پسرم توی حنابندون خاله اسماش که البته یه عالمه هم با خود خاله جونش عکس انداخت و راضی نمیشد خاله ش تنهایی ع...
4 تير 1391

مامانو ببخش گل صبورم

واااای که مامانی چقدر شرمندت شده وای که چجوری باید معذرت خواهی کنه که مامان بدی بوده و عذاب وجدان داره تو مطالب قبلی نوشته بودم که گل پسرم دستش سوخته و من برای اولین بار خواستم مثلاً حساسیت بی جا بخرج ندم نمی دونستم دارم خطا می کنم عزیز دلم این چند روزه که دستت سوخته بود کرم آلفا برات زدم و فکر می کردم داره خوب می شه وقتی دیشب به اصرار بابا میثم که خودش دل دکتر اومدن نداشت با خاله اسما بردیمت دکتر دلم ریش شد برای این مظلومیتت دکتر تا دستت رو دید پرسید کی سوخته و من گفتم چند روزی میشه گفت عفونت کرده کرم آلفا فایده ای نداره خانم شما چقدر دل گنده اید که الان آوردیدش بعد هم سفالکسین داد برای عفونت و ایبوپروفن برای درد خاله اسما گفت آخ...
1 تير 1391

رفتیم سفر

سلام سلام وای مردیم از بی اینترنتی اومدیم از سفر تا بازم بنویسیم و تجدید خاطرات کنیم خانواده ی کوچولوی ما رفته بودن شمال و مشهد وکللللی خوش گذشت ولی متاسفانه مهدیار جونم به خاطر زخم دستش نتونست توی دریا بره و بابا میثم مهربون هم دلش طاقت نیاورد و زودتر حرکت کردیم به سوی مشهد یعنی فقط یک شب شمال بودیم و پسرم یه ذره دوچرخه سواری تمرین کرد تا بابایی در اولین فرصت براش دوچرخه بخره یه ذره هم لب دریا رفتیم و بعد حرکتتتتتتتتتت......... مهدیار و پدرش هر وقت به جنگل سی سنگان میرن یه عکس این مدلی میندازن راستی بابایی یه بادبادک بزرگ با یه نخ 500 متری خریده بود از تهران که لب دریا اونو به هوا فرستاد ...
31 خرداد 1391

سرزمین عجایب

امروز گل پسر به همراه بابا میثم و زری مامان و نرگس جون و عمو رضا رفتن سرزمین عجایب بابا میثمی چند وقتی می شد که به مهدیار و نرگس قول داده بود که ببرتشون سرزمین عجایب و از اونجایی که بابا میثمی گل پسرم، خیلی خوش قوله امروز به قولش عمل کرد. مهدیار و بابا میثمش خیلی زیاد به سرزمین عجایب میرن ولی این بار به خاطر اینکه نرگس جون هم قرار بود با ما بیاد پسرم بی نهایت خوشحال بود و حسابی بهش خوش گذشت و برای اینکه هم مهدیار و هم نرگس خیلی حرف گوش کردن و خیلی گل بودن بابا میثم قول داد به زودی بازم اونا رو گردش ببره.   ...
21 خرداد 1391

شعر گربه ملوس با صدای گل پسرم

روی لینک زیر کلیک کنید تا صدای پسرم رو بشنوید   http://sound-code.majiddownload.com/90-91/1378697991.mp3 متن شعر : یه گربه ملوس دارم /سفید مثل عروس دارم / نرمه تنش مثل پتو / نازش کنم می گه میو/ دمش دراز و باریکه/ گوشاش ولیکن کوچیکه/ گربه ی خیلی نازیه / ولی یه اسباب بازیه ...
15 خرداد 1391

باغ دایی سعید جون

پسر گلم دیروز به اتفاق زری مامان و بابا میثم رفته بودی باغ دایی جون دایی اصغر و دایی اسی جون دایی های پدرت اونجا بودن و شما نرسیده رفتی سراغ کبوترها آخه جدیداً رابطه خیلی خوبی با پرنده ها پیدا کردی خلاصه بعد از دیدن پرنده ها به پیشنهاد دایی اسی جون رفتیم توی باغ و میوه چیدیم وااااای که چه زردآلوهای خوشمزه ای ولی شما زیاد زردآلو دوست نداری متاسفانه. فقط هسته زردآلو دوست داری و هی می گفتی زرده هستالو (هسته زردآلو) می خوام و من کلی بوست کردم بابا میثم مشغول درست کردن آتش شد تا جوجه درست کنیم و یه تکه سرامیک گذاشت روی آتش تا درخت ها نسوزن آخه آتشش خیلی بزرگ بود و بابا یه طرف باربیکیو سرامیک گذاشت تا به درخت ها نگیره و وقتی چ...
15 خرداد 1391

برای بابایی خودم

بابای خوبم اینو از طرف خودم برات می نویسم از طرف یک دختری که حالا بزرگ شده و هنوز هم عاشقانه پدرش رو دوست داره هنوز هم با دیدنت دلش کوچک می شه دلتنگ آغوش گرم و امن پدر میشه ولی شاید گاهی احساس شرم می کنه که چون کودکیش به آغوشت خیز برداره و بگه خیلی دوستت دارم شاید خجالت میکشه مثل کودکیش در در چشمات زل بزنه بگه چقدر محتاجته بگه تو همیشه براش مایه آرامش بودی و هستی و همیشه بهت افتخار میکنه ...
14 خرداد 1391

برای بابایی آقا مهدیار (همسر عزیزتر از جانم)

عزیز دلم پیشاپیش روزت رو به همراه ثمره ی عشقمون تبریک میگم تو بهترین هدیه ای هستی که خدا میتونست بهم بده امیدوارم لیاقت وجود پر ارزشت رو هم بهم بده همیشه دعام به درگاه خدا اینه که پسرت هم چون خودت بزرگ منش و آقا باشه و باعث افتخارمون بشه ...
14 خرداد 1391

بهشت مادران

آقا پسر پنج شنبه به اتفاق زری مامان و عمه سارا و مامان ثریا و خانواده نازنینش رفته بود به پارک بهشت مادران و هنوز نرسیده با خاله ساره رفت آب بازی و مثل یه بچه گربه خیس برگشت و کلی خنک شد. بعد هم مامان ثریا کلی غصه خورد که چرا تفنگ آب پاش گل پسر رو نیاورده و ما همگی شکر خدا رو کردیم که تفنگ رو یادشون رفته چون هر جا تفنگ آب پاش آقا پسر و مامان ثریا باشه دیگه هیچ کس آرامش نداره آخه تفنگ گل پسر تقریباً پنج شش متری برد داره و همه رو فراری میده (گل پسر توی تعطیلات عید با مامان ثریا اینا رفته بود باغ وحش و به خرس باغ وحش آب پاشیده بود و حتی شیر باغ وحش رو هم خیس کرده بود و عمه سارا می گفت شیره هی کلافه دور خودش می چرخید، و من تا چند وقت منتظر ...
13 خرداد 1391