مهدیارجان مهدیارجان، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 12 روز سن داره
محمدصدرا جانمحمدصدرا جان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 17 روز سن داره
امیرطاها جانامیرطاها جان، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه و 11 روز سن داره

روز های زندگی من

دون دونِ مامان

دون دون مامان دلم برات تنگیده هزااااااااار تا ظهر بابا میثم مهدیار جونم رو برد خونه ی مامان ثریا اینا مامانی هم کلی عذاب وجدان داره برای اینکه نمی تونه پیش گل پسرش باشه یکی دو ساعت پیش هم گل پسرم بی قرار شد و بابا میثمش رو می خواست بابایی رفت پیشش و من امشب تنها ام دلم پیش پسرمه و هیچ کاری براش نمی تونم بکنم خدا رو شکر که مامان ثریا و بابا ناصر نازنین و عمه و عمو جونش پیششن و خیالم راحته فقط عذاب وجدان دارم یه عالمههههههه ...
21 ارديبهشت 1392

وااااای چی کار کنم

نمی دونم از کجا و چه جوری بنویسم فقط دارم می نویسم به عشق دوستای نازنینی که لطف کردن و مرتب حال و روزمون رو پرسیدن دوستای گلم شکر خدا رفتم سونوگرافی و همه چی نی نی خوب بود و............... نی نی یه پسر نازنین بود مثل داداشش دیگه اینکه دو روزی به اتفاق بابا میثم رفتیم شمال و گل پسر یا به قول زهرا جونم فندق بزرگه پیش مامان بزرگای نازنینش بود چهارشنبه شب رسیدیم خونه ی مامان شعله حال پسرم حسابی خوب بود ولی از دیروز متوجه دونه های ریز روی صورت و تنش شدم و دیشب که رفتیم دکتر، گفت احتمالاً آبله مرغونه وااااااااااای بچه م کلی دون دون شده و از اون بدتر اینکه من آبله مرغون نگرفتممممممممممم ...
20 ارديبهشت 1392

مهدیار این روزا

مهدیار این روزا فکرش حسابی مشغول نی نی مسافره و مرتب راجع بهش می پرسه چند روز پیش از این سوال شروع کرد مهدیار: مامان من که تو دلت بودم خیلی دوست داشتی که پسر باشم (این اواخر داشتم دوران باراداری اولم و علاقه شدیدم به پسردار شدن رو برای یکی از اقوام تعریف می کردم که از قضا مهدیار هم شنیده) من: آره مامان جون خیلییییییییی دوست داشتم همه ش از خدا می خواستم بهم یه پسر نازنین بده مهدیار: مامان خوب من پسرم دیگه ( و در این قسمت، یه حس مادرانه ی عجیبی می گفت این مکالمه بی منظور نبوده)   روز بعد: صبح وقتی مهدیار رو بیدار کردم شروع کردم به بوسیدنش و گفتم خدایا شکرت که این پسر نازنین رو بهم دادی مامانی من همیشه...
4 ارديبهشت 1392

برج میلاد

در طی تهران گردی عیدمون یه سری هم به برج میلاد زدیم بلیط خریدیم و آماده ی بالا رفتن شدیم که از محل کار بابا میثم باهاش تماس گرفتن و مجبور به برگشت شدیم و بعد از ظهر هم که دوباره خواستیم بریم به علت شلوغی پشیمون شدیم و روز بعدش صبح ساعت ١٠ به همراه یکی از همکارای بابا میثم و خانومش برای بازدید برج رفتیم اینم عکسا: روز اول اینم عکسای روز دوم ...
20 فروردين 1392

موزه ی حیات وحش دارآباد

طبق معمول برنامه هر سال عید ما تهران موندیم و به امید خدا برای اردیبهشت برنامه ی سفر داریم من عااااااااااااشق عیدای تهرانم، اصن یه جورایی حس می کنیم همه رو خودم از شهر بیرون کردم و تهران مال خودمه، شهر کثیف دوست داشتنی خودمممممممم خلاصه اینکه در راستای این تصمیم بزرگـــــــــــــــــــــــــــــــ امسال  کلی عید دیدنی رفتیم که تمومی نداشت (اصن من موندم ما این همه فامیل از کجا آوردیم که بریم عید دیدنی، اینا در طول سال کجا بودن؟ ) راستی اینم بگم که کلی عید دیدنی شام و ناهاری رفتیم به خاطر وضعیت خاص اینجانب و همچنین سفر بودن خانواده ی خودم و خانواده ی بابا میثم همه به ما لطف کردن اینم عکسای تهران گردی ما که یه روز رف...
19 فروردين 1392

عکس های سال تحویل 92

بعد از مدتی ناپیدایی، مجدداً پیدا می شویم فقط و فقط به عشششششششششششششق دوستای گلی که داریم و مدام سراغمون رو می گیرن و آخر معرفتن هفته آخر اسفند رو سه تایی به همراه مامان شهلای نازنینم رفتیم مشهد پیش مامان شعله و بابا عباس و دایی و مامان بزرگم که دو هفته قبل از عید رفته بودن مشهد و شب قبل از سال تحویل با قطار برگشتیم و صبح بعد از رسیدن آماده شدیم و رفتیم به سمت بهشت زهرا تا مثل هرسال، کنار مزار عموهام سال نو رو  تحویل کنیم نماز ظهر و عصر رو توی حرم امام خوندیم و پیش به سوی قطعه ی شهدااااااااااااا اینم عکسای سال تحویل در کنار قبور شهدا: اینم بعد از سال تحویل و برگشتن به خونه، مهدیار در حال گرفتن عیدیش از بابا میثم ...
19 فروردين 1392

برف بازی

بالاخره در روزای پایانی سال یه برف حسابی اومد و مهدیار و مامان ثریا به آرزوی برف بازیشون رسیدن از ابتدای زمستون رفته بودن و پوتین برای برف بازی خریده بودن ولی دریغ از یه برف دیروز صبح وقتی دیدیم برف اومده سریع شال و کلاه کردیم و رفتیم خونه ی مامان ثریا تو پارک پشت خونه کلیییییییییی دوست پیدا کردیم و برف بازی کردیم و آدم برفی ساختیم که قبل از اینکه من با آدم برفی عکس بندازم بچه ها در یه حرکت آدم برفی رو نیست و نابود کردن اینه که هیچ اثری از اینجانب تو عکسها دیده نمی شه اینم مهدیار و مامان ثریا و دوستاشون   ...
18 اسفند 1391

دوستانه نوشت

کلییییییییییییی دلتنگ دوستای نازنینم شده بودم ولی اصلاً اصلاً حال نوشتن نداشتم و همچنان هم ندارم دیگه دلتنگی باعث شد که خدمت برسیم امروز هم شکر خدا خونه تکونیمون تموم شد و جون اینجانب نیز همچنین مثلاً کارگر داشتیم بیشتر از کارگره خودم کار کردم دیگه آخراش گریه م گرفته بود با اینکه خیلی خونه کثیف نبود ولی نمی دونم چرا همیشه نزدیک عید وسواس می گیرم خانومه هم هییییییییییییییی می گفت ماشالا چه جونی داری؟ خسته نشدی؟ جاییت درد نمی کنه؟ ما هم بهمون تلقین شده بود که باید له باشیم و صد البته هی به جون خودمان دعا می خوندیم که چشم نخوریم یه وقتی  بو خدا راست می گم الانم چشم خانومه گرفته و دارم از درد بیهوش ...
15 اسفند 1391

روزمرگی کسالت آور

یه روزا می شه که با همه ی آرامش از هر چی اطرافته بیزاری و دلت یه تغییر درست و حسابی می خواد اصلاً هم نمی دونی چی حتی شده یه خوردنی هیجان انگیز که اونم نمی دونی چی هی میری و جلوی یخچال مانور می دی و پشت پنجره نفس می کشی و در آخر هم به این نتیجه می رسی که کاش برگردم به بچگی و از اول شروع کنم شاید به اینجا نرسم کلاً سرخورده فقط دنبال بهانه خدا به داد اون بنده خدایی برسه که دم دستت باشه و به عذاب غرغرهات گرفتار بشه و ما شدید منتظر این بنده خداییم و تمام تلاشمان را می کنیم که فرد مورد نظر ما جگر گوشه مان نباشد انشاا.... ...
30 بهمن 1391