مهدیارجان مهدیارجان، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 13 روز سن داره
محمدصدرا جانمحمدصدرا جان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 18 روز سن داره
امیرطاها جانامیرطاها جان، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه و 12 روز سن داره

روز های زندگی من

کفشام کوووووووووو؟

عزیز مادر امروز که از مهدکودک اومدی موندی پیش مامان ثریا و من رفتم خونه ی مامانم قرار شد کار بابا میثم که تموم شد با هم بیاین خونه ی مامان شعله غروب که زنگ زدم با مامان ثریا و بابا ناصر رفته بودی بیرون و بعد هم خونه ی عمه سارا جون بعد که با عمه جونت صحبت کردم گفت که موقع سوار شدن به ماشین بابا ناصر کفشهات رو بیرون ماشین درآوری و سوار شدی دم خونه ی عمه سارا دنبال کفشات می گشتین که شما گفتی بیرون درآوردی گفتی برگردیمممممممممم می دونم کجا کفشام رو گذاشتم خلاصه اینکه مامان ثریا و بابا ناصر پر حوصله هم برگشتن و کفشت رو توی خیابون پیدا کردن الهیییییییییییی فدای هنرات بشم من ...
17 بهمن 1391

اولین سفر بدون مهدیار

دوشنبه به اتفاق بابا میثم بدون مهدیار جون راهی رامسر شدیم و مهدیار هم پیش مامان ثریا موند البته چیزی از سفر بهش نگفتیم چون مهدیار عاشق شماله ولی موقع جمع کردن وسایل حدسایی زده بود و وقتی بابا میثم گفت شناسنامه ت رو بردار، گفت : بابایی برای چی به مامانم گفتی اونو برداره، کجا می خواین برین؟ با اینکه خیلی خوش گذشت ولی جای گل پسرم حسابی خالی بود و هر جا می رفتیم هی جاش رو خالی می کردیم عمه ایران دوست داشتنی (عمه ی بابا میثم) هم رفته بودن خونه ی مامان ثریا اینا و همه با هم رفته بودن بهشت زهرا و حضرت عبدالعظیم نصف شب مامان ثریا بلند شدن دیدن مهدیار نیست همه ی خونه رو گشتن، دیدن که رفته پیش عمه جون خوابیده و تا صبح پیش عم...
11 بهمن 1391

جشن تولد 4 سالگی مهدیار

دیشب جشن تولد پسرم رو توی خونه ی مامان ثریا اینا گرفتیم یه جشن تولد حسابیییییییی کلی هم خدا رو شکر به همه ی بچه ها خوش گذشت صندلی بازی، بادکنک بازی، استپ رقص و کلییییییی بازی دیگه اینم جشن تولد به روایت تصویر:   اینم عکس بابا میثم و مهدیار و بابا ناصر آخر شب بعد از رفتن مهمونها:     ...
29 دی 1391

تولد دو نفره من تنهااَممممممممممممممم

منو گذاشتن و رفتن قراره که ایشالا تولد مهدیار جونم رو بعد از ماه صفر بگیریم این شد که با بابا میثم قرار گذاشتیم که پسرم رو ببریم سرزمین عجایب و یه جشن سه نفره بگیریم تا بعد از صفر امروز هم از وقتی از مهدکودک برگشت صحبت تفریح و گردش امشب بود تا اینکه: بابا میثم از سرکار برگشت و رفت یه ذره استراحت کنه تا غروب که بریم من هم مشغول کار خونه شدم، مهدیار اومد و گفت مامانی ما می ریم سرزمین عجایب شما هم برو تو پاساژ برای خودت بگرد گفتم باشه پسرم گفت: اگه خواستی برای منم لباس مباس بخر عیبی نداره دوباره چند دقیقه ی بعد (البته هی می رفت و بابامیثمش رو بیدار می کرد که مجابش کنه منو نبرن) _مامانی شما بمو...
19 دی 1391

تولدت مبارک پسرم

                                  عزیز جان مادر چهار سالگیت مبارک نمی دونم حس و حالم رو چطور توصیف کنم چهار سال گذشت از روزی که جهانمان را نورانی کردی چهار سال گذشت از لحظه هایی که منتظر آمدنت بودم و خدا را صدا می زدم تا از درد دوریت فارغ شوم و چه صبورانه ثانیه ها را طی می کردی و من چه بی تحمل از خدا می خواستم روز بعد را هم ببینم از چه بنویسم، که مادر شدن و حس زیبایش توصیف ناپذیر است ماه آسمانم، مادر را ببخش اگر گاهی فراموش می کنم که تو فقط...
19 دی 1391

تسلیت

درگذشت عالم ربانی و استاد اخلاق، حضرت آیت اله مجتبی تهرانی رو به همه ی دوستای نی نی وبلاگیم تسلیت می گم. پی نوشت: من خیلی از فوت ایشون ناراحتم ، ما از بچگی همیشه به مجالسشون می رفتیم به خصوص شبهای قدر. حتی عقد من و میثم جون رو هم ایشون برامون خوندن نعمت بزرگی از تهران پر کشید ...
13 دی 1391

معیارهای ازدواج مهدیار، شاهکار مادرانه

چند وقت پیش ههو (یهو) بی مقدمه: مهدیار: مامانی کی عروسی من می شه؟ زری مامان: پسرم هر وقت زن بگیری؟ (یعنی  دقت کردید کلا چشم بسته غیب می گم؟) مهدیار: خب کـــــــــــــــی زن می گیرم؟ زری مامان: پسرم شما باید بزرگ بشی بریم برات خواستگاری از هر دختری که خوشت اومد باهاش عروسی کنی (یعنی رسماً شده بودم لقمان حکیم! با این پسرم پسرم گفتنا) خوب حالا پسرم! چه جور زنی دوست داری؟! مهدیار: زن باشه دیگه مامان، به موهاش گل سر بزنه ، بیاد بریم اسباب بازی بخریم، با هم بازی کنیم، بلد باشه با لپ تاپ کار کنه!  بچه م اینقدر که مامانش رو پای کامپیوتر دیده فکر می کنه زن خوب اینجوریه (و من کلی شرمنده شدم اینجا) ی...
12 دی 1391

خاطره ی دردسر ساز

خدا رو شکر که مامان جون نازنینم بهتر شدن و ما هم خوشحال و سر حال از سلامتشون شبی که قرار بود من بیمارستان پیش مامانم بمونم بعد از ساعت ملاقات مامان ثریا و زندایی های بابا میثم به همراه مهدیار جون رفتن برای نماز به مسجد کنار بیمارستان یه مسجد کوچولو که زنونه طبقه ی بالا یه اتاق بیست و پنج، شش متری که سقفش فکر کنم از چوب بود چون موقع راه رفتن صدای تق تق بدی می داد و باید خیلی آروم راه می رفتی مامان ثریا تعریف کردن که بعد از نماز می خواستن که کاپشن مهدیار رو تنش کنن که مهدیار نمی ذاشته و مامان ثریا بهش می گن بیا یه خاطره از بچگی بابا میثم برات تعریف کنم (تا بتونن لباس تنش کنن) مهدیار هم که عاشق شنیدن خاطره از کود...
10 دی 1391