مهدیارجان مهدیارجان، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 21 روز سن داره
محمدصدرا جانمحمدصدرا جان، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 26 روز سن داره
امیرطاها جانامیرطاها جان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 20 روز سن داره

روز های زندگی من

پایان اولین سال تحصیلی

امروز کیف و ساک به دست از پله ها بالا اومد. امسال تموم شد به همین زودی، وقتی به روز اول مدرسه رفتنش فکر می کنم خنده م می گیره از اینکه نمی تونم گذشت زمان رو حس کنم. گفتم مبارک باشه ایشالا فارغ التحصیلیت از دانشگاه، به صورتم نگاه کرد و لبخند کوچولویی زد و من از تصور سرعت گذشت زمان به خودم لرزیدم- یعنی به زودی از در میاد تو و من بهش می گم مبارک باشه پسرم ایشالا موفقیت های شغلیت؟!-. نشستیم و دوتایی کلر بوک ش رو ورق زدیم، اینبار با احتیاط بیشتری اسم کلر رو گفتم چون دفعه قبل کلی به کیلر بوک گفتنم خندیده بود و گفته بود کیلر نه مامان درستش کِلِره. راجع به درساش برام توضیح می داد، سعی کردم با حوصله و علاقه گوش کنم و چشم از فضولی های ...
28 ارديبهشت 1394

مالکیت

دنیا حول نگاه تو می چرخد عزیزکم صبح طلوع می کند تا تو برخیزی و شب سیاه می شود بلکه تو ساعتی بخوابی و بیارامی. این جملات تعریف و توضیح تفکر این روزهای توست، تویی که تمام کلماتت خلاصه شده در ، بده و منه ،و جملاتی مثل  مامان منه ،  بابان منه، غذای منه و .... دایره کلماتت روز به روز وسعت می گیرد و من و روح و جانم دایره وار گرداگردت می چرخیم. مثل طوطی کلمات را تکرار می کنی و با هوش فراوانت ادای گریه کردن در می آوری تا به خواسته ی دل کوچکت برسی، و من با اینکه بار دوم است که این روزها را از سر می گذرانم هنوز هم گول می خورم و خام شیرینکاری هایت می شوم. ولی عزیز دلم دنیا همیشه اینطوری نمی ماند، همیشه طلوع ص...
14 بهمن 1393

کات/ پایان قسمت دوم

وابستگی هم دنیایی دارد. باید گاهی از پنجره ی نگاه یک کودک بنگری تا ببینی و درک کنی که جدایی از دنیا و مزه و طعمی که با وجودت عجین شده ترسناک ترین قسمت زندگی ست. اولینش را هیچگاه فراموش نمی کنم قشنگ ترین تصویری که در عین دردآور بودن و سوزاندن قلبم در ذهنم حک شده لحظه ایست  که با تنی لرزان و غرق خون جیغ می کشیدی و آرامش می طلبیدی و به محض اینکه صورت کوچکت را روی صورتم حس کردی خوابیدی، به همین راحتی. اشک بود که روی گونه ام می دوید و کلمات بودند که عاشقانه و نجواگونه به هم می بافتم و آرزو می کردم ای کاش توان داشتم تا اتاق را از هر بیگانه و چهره ای خالی کنم و تنگ در آغوشت بکشم و بگویم هیییس آروم باش مامان اینجاست و تا وقتی که خدا ...
3 بهمن 1393

پارک ژوراسیک

این روزا بابا میثم حسابی درگیره کارشه و شب ها دیر به خونه میاد و بچه ها هر روز عصر کسل و بهانه گیر می شن. جمعه از خواب که بلند شدیم دنبال راه حلی برای این بی حوصلگی و دلتنگی می گشتم که مامان ثریا تماس گرفتن و گفتن حاضر باشین تا بریم بیرون و به لطف حضور خودشون و بابا ناصر یه روز خوب رو برامون رقم زدن و پنج تایی راهی پارک ژوراسیک شدیم. ...
30 دی 1393

تولد شاد شش سالگی

جشن تولد امسال مهدیار بهتریییین جشن تولدی بود که تا حالا دیدم و داشتیم. یه جشن شلوغ و پر از صدا و انرژی در کنار دوستای مدرسه ای، به درخواست مهدیارم. به همراهشون شادی کردم و شعر خوندم و خندیدم و تا تونستم قربون صدقه ی همه شون رفتم. چهل و هفت تا پسر بچه ی شیطون و باادب و پر انرژی . شعرهاشون رو دست جمعی خوندن و آهنگ تولدت مبارک رو همه با هم خوندن و مهدیار گلم کلی خجالت کشیده بود. و بعد از فوت کردن شمع شش سالگیش  خودش کیکش رو به دوستاش داد و بعد به هر کدوم از دوستای سه تا کلاس،  یک بسته استیکر هدیه کرد. عکسهای تولد پسرم که البته فقط بچه های کلاس خودشون رو شامل میشه. کیک تولد به انتخاب پسرم ...
18 دی 1393

دسته گل های....

  از شاهکارای پسرام اینکه هفته ی پیش محمدصدرا موبایل عمه ایران نازنین _عمه ی بابا میثم جون_ رو توی گلدون پر از آب بامبوهای مامان ثریا انداخت. همه ی ما هم بی خبر پای میز شام مشغول شنیدن قصه ی زندگی مقدس اردبیلی از زبان بابا میثم بودیم و غرق صحبت ها که یک دفعه حس کردم محمدصدرا مشغول کار مشکوکیه و با دیدن شاهکارش از خجالت نمی دونستم جواب عمه جون رو چی بدم و مهدیار بعد از دیدن دسته گل داداشیش از خوشی بالا و پایین می پرید و تشویقش می کرد و می بوسیدش . تقریبا ساعت ده شب بود که تلاشهای عمو حمید برای درست کردن موبایل جواب نداد و بابا میثم راهی فلکه صادقیه شد و یک موبایل تقریبا شبیه گوشی قبلی عمه جون برا...
16 دی 1393