مهدیارجان مهدیارجان، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 21 روز سن داره
محمدصدرا جانمحمدصدرا جان، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 26 روز سن داره
امیرطاها جانامیرطاها جان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 20 روز سن داره

روز های زندگی من

قلبم فرش راهت، نازنینم

مادر که باشی هر روز و هر ساعت حسی جدید تمام وجودت را در بر می گیرد. مادر که باشی با هر لبخندش قهقهه می زنی و با هر بعضش می میری. مادر که باشی گاهی از خوشی می ترسی سرت به سقف آسمان بساید و گاهی از غم وهم خرابی کاخ آروزهایت را داری. مادر که باشی واژه واژه ی بودنت در نفس هایش خلاصه می شود. مادر که باشی برای افتخار کردن دنبال دلیل نمی گردی. مادر که باشی بعضی لحظه ها و اتفاقات و لبخندها و شیرین کاری هایش تنها و تنها مختص توست برای در کردن خستگیهایت، برای بردن دلت، برای به رقص درآوردنت، برای شکر کردنت. اینهمه گفتم که بگم : عزیزکم را امروز بردم و در مدرسه ای ثبت نام کردم...
18 خرداد 1393

حیوونی های خدابیامرز

هیچ وقت هیچ حیوونی رو دوست نداشتم ولی این دلیل نمی شه که از مردنشون ناراحت نشم و مثل بچه ها گریه نکنم. حتی فرصت نشد تا باهاشون ارتباط برقرار کنم . مثلا می خواستم ترس پنهانم رو از بین ببرم و مقابل پسرم شجاعانه بهشون دست بزنم. بعد از کلی خواهش و تمنای پدر و پسر و تلفن و سوال از دفتر مرجع تقلیدم راضی به خریدشون شدم. مردن بی هیچ دلیلی ناگهانی صبح امروز مردن. کلی اشک ریختم هم به حال خودمون و هم برای اون حیوونی های خدابیامرز که اسیر دست ما آدما شدن. خرگوشای بیچاره ! شاید مریض شدن، شاید هم از قصور ما بود ولی هر چی که بود هیچ وقت خودم رو نمی بخشم. برای شاد شدن پسرک و به بهونه ی بچگی کردن و لذت بردنش جون تا آف...
17 خرداد 1393

کارتون از نوع امروزی

گاهی که با خواهر جانمان یاد کودکیهایمان را زنده می کنیم عصرانه های دلچسب و کارتون های هر چند با کیفیت پایین و کوتاه هم جز جدایی ناپذیر این خاطرات است و حالا شبکه ی پویا گاه گاهی این خاطرات شیرین را تداعی می کند و دعای خیر ما را نصیب خودش و لبخند را مهمان لبان ما. گل پسر هم که مثل همه ی همسالان عاااشق کارتون و شبکه پویا. و صد البته پیرو قانون خونه بدین شرح که غروب به بعد تلویزیون یا مختص اخبار دیدن پدر یا بعضی اوقات قسمت بشود یک سریال و فیلمی هم نصیب ما بشود. هفته ی گذشته که طی قرار و مدارهای نوه و مادربزرگ پسرک عازم خونه ی مامان ثریا شد تا صبح راهی شمال بشن ما هم دیدیم روز مبعث ست و به جهت زیارت عازم شهر مقدس قم شدیم. و ...
16 خرداد 1393

برادرانه

مادر به فدای بزرگواری و آقاییت. واقعا گاهی اشک میریزم از این طبع بلند و دل مهربونت عزیزکم. به قول مامان ثریا ایشالا که مادر همیشه خیر این آقایی و مهربونیت رو ببینی. --------------------------------------------------------------------------------------------------------------- یه شیوه عجیب تربیتی که خیلی روی مهدیار موثر واقع شده و کاملا هم خودجوش و ناخواسته پی گرفتم این بوده که از قول محمدصدرا و به زبون بچه گونه باهاش حرف می زنم و اینقدر مهدیار تحت تاثیر قرار می گیره که حتی اگه تو اوج ناراحتی و عصبانیت کودکانه باشه یهو کاملاً رفتارش عوض می شه. اینقدر عادت کرده به این مدل حرف زدن من که مرتب صدرا رو مخاطب قرار می ده و تو...
6 خرداد 1393

مادر واقعی

این روزها حس یک مادر واقعی رو دارم حس می کنم تازه دارم مثل مامانا می شم. انگار نه انگار که من بودم که می گفتم خودم رو درگیر مشغله های خونه و زندگی نمی کنم. حالا اینقدر کدبانو شدم که خودمم باورم نمی شه . از صبح تا شب شکر خدا می دومم و آخر شب که محمدصدرا رو می خوابونم می شم شبیه انیشتین . خدایا شکرت. تن سلامت و دل خوش رو ازمون نگیر مهربون. ****************************************************************************** پی نوشت1:یه نمونه از خانومیام همین امروز بروز کرد یهو قلمبه، حالا نمی گم که ریا نشه پ.ن2: محمدصدرا بدجوری سرماخورده و بچه م همه ش بی قراره. پ.ن3: عمه سارای نازنین دیشب بعد از دوهفته که ندیده...
1 خرداد 1393

بهار بهار بهاره، فصل گل اناره

یعنی مدیریت نی نی وبلاگ فقط منتظر بود ببینه من نیستم و اینهمه تغییرات اعمال کنه  اینجا چه خبرههههههههه؟؟؟؟؟ این چند وقته که ننوشتم ما هم کلی کارا کردیم بعلــــــــــــــه ! مثلا اینکه دیگه نی نی کوچولوم می شینه و برا خودش مردی شده، یه وقتایی هم که می افته همچین بهش برمی خوره که انگار تو المپیک شکست خورده. داداش دوست داشتنیش هم که همه جوره براش برادری می کنه، وقتی می بینه داره گریه می کنه می گه مامان خواهش می کنم بغلش کن دیگه طاقت ندارم ببینم داره گریه می کنه. و انقدر مواظبه که چیزی رو سمت دهنش نبره یا کسی اذیتش نکنه که گاهی از این همه بزرگواریش شرمنده می شم و فقط غرق بوسه ش می کنم . تو این بهار دوست داشتنی هر چی تونست...
1 خرداد 1393

تهران و فروردین

از اونجایی که من و همسر جان عااااااااشق تهرانیم تو روزای عید، خیلی زود بار و بنه رو جمع کردیم و از شمال برگشتیم و به عید دیدنی هامون رسیدیم و تهران گردی کردیم و هر لحظه خدا رو شکر کردیم که زنده ایم و سالم.       مسیر پارک برای بردن کالسکه مساعد نبود و بابایی بچه داری رو انتخاب کردن و من و مهدیار هم پارک پیمایی       ...
30 فروردين 1393

فروردین دوست داشتنی

شکر خدا عید امسال هم به خوبی و خوشی گذشت و خاطره های خوبش برامون موند. همیشه اسم عید که میاد یاد نسیم خنک و فرح بخش بهاری می افتم، یاد لباس های تمیز و لبهای خندون و کفشهای واکس زده و استرس همیشگی من بابت رسیدن سرزده ی مهمون. امسال هم شکر خدا طبق برنامه ریزی های آقای پدر آداب دید و بازدید رو تمام و کمال به جا آوردیم که البته بیشتر دید بود و فعلا بازدید زیادی نداشتیم، در نتیجه استرس های اینجانب همچنان پابرجاست. طبق معمول سال جدید رو کنار قبور شهدا تحویل کردیم و استارت عیددیدنی رو در همون ساعات اولیه سال زدیم. چند روزی رو هم شمال کنار مامان ثریا و بابا ناصر بودیم. سفره ی هفت سین سال 93: طبق روال هر سال، سال جدید رو کنار قبو...
30 فروردين 1393

این خانه در انتظار عید است

چند ساعتی بیشتر تا پایان سال 92 نمونده.  خونه تر و تمیز، سفره ی هفت سین چیده، دسته گلای نازنینم ترگل و ورگل منتظریم تا اولین عید چهارنفره رو تجربه کنیم. خدای نازنین شکرتتتتتتت، خدای مهربونی سال جدید رو سال گشایش و سلامتی و شادی برامون قرار بده. امسال حسااااااااابی امتحانمون کردی، سال عجیب و غریبی بود سالی که بعد از هر اشک و غمی یه شادی دوباره بهمون بخشیدی مهربونم. سال جدید خدایاااااااا عزیزانم، سلامتی. ********************************************************************** پ.ن1: گل پسر بزرگم برای اولین بار تنهایی رفت آرایشگاه نزدیک خونه و شاخ شمشاد برگشت و مامانی رو غرق شادی کرد. عشقممممممممممم بزرگ شده پ.ن2: در...
29 اسفند 1392

یکی بود یکی نبود

امشب برات یه قصه گفتم یه قصه از خاطرات روزایی که باهات گذروندم روزایی که خیلی دور نیستن ولی باورم نمی شه که اینقدر سریع گذشتن امشب وقتی دیدم داری گریه می کنی و دلت می خواد پیشم بخوابی کنار تختت نشستم و به یاد اون روزا سفت بغلت کردم و یکی بود یکی نبود یه پسر کوچولویی بود که همه ش می خواست بغل مامانش باشه هر جا مامانش می نشست نی نی هم میومد تو بغلش نی نی اینقدر به مامانیش وابسته شده بود که آقای دکتر مهربون گفت باید با نی نی بازی کنید ولی بذارینش زمین و بهش بگین زیاد بغل بودن خوب نیست بهش بگید لباستون پولک داره نمی تونید بغلش کنید ولی بازم نی نی بغل مامانش رو دوست داشت حالا نی نی اینقدر بزرگ شده بود که کامل تو بغل مامانی جا ن...
20 اسفند 1392