مهدیارجان مهدیارجان، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 20 روز سن داره
محمدصدرا جانمحمدصدرا جان، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 25 روز سن داره
امیرطاها جانامیرطاها جان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 19 روز سن داره

روز های زندگی من

یک سالگی

عزیز کوچولوی خونه یک ساله شد و بر خلاف تولد یک سالگی داداشش، تولد مختصری داشت چون برنامه ی خاله و دایی جونش جور نشد و در نتیجه فقط خانواده ی بابا میثم تو تولد بودن. و جشن تولد صدرا جونم به اینجا ختم نشد و یه تولد کوچولوی دیگه هم با حضور خانواده ی پدری خودم تو خونه ی مامان شعله گرفتیم. ...
12 آبان 1393

جشن شکوفه ها

روز اول مدرسه با هوای خنک و جشن شکوفه ها و همه ی تجربه های نابش هر چقدر هم که زیبا باشد پر از استرس است حتی برای مادری که سالها ازاین اولین تجربه اش گذشته باشد و به خصوص برای مادری که خودش جشن شکوفه ها را تجربه نکرده باشد و اولین روز مدرسه را خواب مانده باشد. با همه ی استرس ها و نگرانی ها شب بیست و نه شهریور را گذراندم و شکر خدا روز سی ام به وقت پسرکم را همراه پدر و برادرش راهی جشن شکوفه هایی کردیم که هیچ نشانی از جشن نداشت و همه اش یک پسرک پر تلاش و دوست داشتنی کلاس ششم بود به نام سینا که قرآن خواند و بعد به همراه چند نفری سنتور نواخت و بعد هم باز همان آقا سینا نمایش اجرا کرد و در آخر مسئولین مدرسه زحمت کشیدند کلاس بندی را خودشان انجا...
7 آبان 1393

نبودیم

مدتی نبودم و ننوشتم ننوشتم از خانه ی جدیدی که شد خانه ی  پر از آرامش و امن ما و با کمال افتخار این آرامش رو اینبار علاوه بر دایی جون بابا میثم با عمه سارا و همسرش سهیم هستیم. ننوشتم از پسر کوچولویی که هم پای برادرش قد کشیده و حالا یک ساله شده. ننوشتم از مرواریدهایی که یکی بعد از دیگری روییدند و پنجمینش رو همین امروز صبح کشف کردم. ننوشتم از پسرکی که حالا هر روز صبح روپوش پوشیده و آماده راهی پیش دبستانی میشه و اکثر روزها هم کیفش روفراموش می کنه و لحظه ی آخر با یادآوری دوباره من قول می ده که آخرین بارش باشه. هیچکدام از خاطرات تکرار ناپذیر و زیبای این چند وقته رو به خاطر جابه جایی و نداشتن نت نتونستم مکتوب...
30 مهر 1393

روز قدس

به اعتقاد بابا میثم به همان اندازه ای که رفتن ما به راهپیمایی ضروری و واجبه ،همراه داشتن بچه هامون هم لازم و واجبه. ایشالا که خدا ازتون قبول کنه فرشته های من ...
6 مرداد 1393

تجربه ای برای خودم

هر چقدر منعش کنم از تجربه های جدید به بهانه های مادرانه و گاه زیادی سختگیرانه، فایده ای ندارد بالاخره یک جایی یک روزی می خواهد بعضی چیزها را تجربه و لمس کند، به قول خودش اتفاقی نمی افتد که. حالا هی من بگویم استخر توپ شهربازی منبع میکروب و بیماریست یا تونل وحشت زیاد جالب نیست پسرم! و او هم بگوید قبول، من هم از صدای جیغ مجسمه های توی تونل عصبی می شوم و اصلاً نمی روم. دست آخر هم پدرش شرط می بندد که پسرش امشب با مامان ثریای دوست داشتنیش هم استخر توپ می رود و هم تونل وحشت و اتفاقاً کاملاً درست هم حدس می زند. آنجاست که من هزااار جور فکر می کنم که نکند، نکند حرفم اینقدر تاثیر گذار نیست یا اینقدر مادر با صلابتی نیستم که دُر...
1 مرداد 1393

از کم توکلی

ضعیف شده ام خیلی ضعیف جای اینکه سختی های سال گذشته آبیدیده ام کند فکرم را عوض کرده، جنس دعاهایم را عوض کرده، ترس وجودم را صدبرابر کرده، اینقدر که آخرای دعا و مناجات شرمنده شدم از اینهمه تک بعدی بودن دعاهایم، شرمنده شدم از کوتاهی سقف آرزوهایم. شبهای قدر پارسال فقط یک چیز از خدا می خواستم، همدم و همخون و همراه همه ی کودکی هایم را یک نفس از خدا طلب می کردم. و امسالی که به خیال خودم شکر سال قبل را می کردم و پشت سر هم تکرار می کردم اینست: إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا، اینست آسانی ما. دو شب قدر گذشته فکر می کردم چقدر خوشبختیم - هم من و هم خانواده ام - که خدا صدایمان را شنید. و دیشب که حس کردم ته ته دلم فقط و فقط اشک ها و التم...
30 تير 1393

کلامُ الله

من اینجا، همین گوشه کنارها، در همهمه ی الهی العفوها و اشک و التماس ها، زیر سایه ی پر مهرت   حالم خوبِ خوب است . این حال خوبم خوب تر می شد اگر کمی، فقط کمی اُنسم با تو بیشتر بود و شرمندگی ام از رویت کمتر.   ...
27 تير 1393

مهمانی خدا

بعد از سالـــــها ، مهمان خدا شدن و سحری خوردن و روزه گرفتن و گوش دادن به دعای ربنا عجیب می چسبد.  ساعت های آخر مانده به افطار هر شب عذاب وجدان عجیبی یقه ام را می چسبد و درست بعد از شنیدن صدای اذان و خوردن دو سه لیوان آب دست از سرم برمی دارد. نمی دانم درست و غلطش را، فقط اینکه حس می کنم باید روزه ام را بگیرم. نازنین مادر حلالم کن اگر اشتباه می کنم. ================================ پی نوشت: از دکتر محمدصدرا که پرسیدم می تونم روزه بگیرم یا نه عصبانی شد و وقتی که چهره ی متعجبم رو دید گفت اگه روزه بگیری ایشالا خدا بزنه به کمرت  ملت کلاً اعصاب ندارن انگار. حالا منم از اون روز منتظرم تا بخوره به کمرم . ...
19 تير 1393

مامانا و داداشا شیــــــــــــــــرن!

چه کسی اولین بار این شعر پسرا شیرن و دخترا موشن رو ساخت و به همبازی های کودکیمان یاد داد تا توی بحرانی ترین شرایط با بلندترین صدای ممکن بخوانند و حرصمان را در بیاوردند. از همان کودکی هم از این شعر متنفر بودم و حالا هم که بزرگ شده ام و از قضا مادر دو بچه شیر وروجک شده ام با این شعر مخالفم و تلاشم را می کنم به خودم بقبولانم که این ما مامانها هستیم که مثل شیر در هرموقعیتی باید با چشمان تیزبین آماده شکار باشیم و وقت خطر به سرعت نور به داد جگرگوشه هایمان برسیم. این روزها پسرک کوچک ما دارد روزهای آغازین مرحله ی نوپایی را طی می کند و هر لحظه در حال خلق حماسه ای جدید است و من و برادرش هم چون شیر آماده ی شکار به محض دیدن پسرکِ ایستاد...
25 خرداد 1393

اندر احوالات ما و پسرک شمالی

برای اعیاد سوم تا پنجم شعبان عزم مشهد الرضا کردیم ولی پسرکمان پا در یک کفش کرد که مسیرش به ما نمی خورد و می خواهد به شمال برود. دل ناآرام و بی قرار مادرش را هم با وساطت پدرجانش راضی کرد و نیامد، یک شب پیش مامان شعله ماند و بعد همراه باباناصر و عمه ایران راهی شد. و اولین سفر مشهد داداش کوچیکه بدون حضور مهدیار جان رقم خورد. این هم انگشتری که بابا میثم یه دونه برای پسر کوچیکه خرید و یکی هم از قول محمدصدرا به عنوان سوغات برای داداش بزرگه این هفته هم به بهانه ی عید و نیمه شعبان باز تصمیم به رفتن گرفت و وقتی دید اینبار هم راضی نیستم اول گریه و زاری کرد و بعد شرروع به دلیل آوردن و توجیه کردن که جشن شمالی ها ...
23 خرداد 1393