مهدیارجان مهدیارجان، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 21 روز سن داره
محمدصدرا جانمحمدصدرا جان، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 26 روز سن داره
امیرطاها جانامیرطاها جان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 20 روز سن داره

روز های زندگی من

روزمرگی های مادرانه

هر بار کلی برنامه ریزی می کنم، دنبال وقت خالی می گردم، بعد از کلی کلنجار رفتن و بالاخره کنار اومدن با خودم صفحه نی نی وبلاگ دوست داشتنیم رو که باز می کنم وقتی یوزر و پسوردم رو وارد می کنم و صفحه ی کاربریم بالا میاد دقیقا همون موقع یه عالمه اولویت تو ذهنم صف می بنده که می شن مهمترین ها در اون لحظه و مثل اکثر وقتا یا قبل از نوشتن یا وسطاش کاملا پشیمون می شم و دست می کشم از هر چی وبلاگ و خاطره نویسیه. گاهی اوقات که دستم به کیبور می ره یا صدای برادر بزرگه بلند می شه و یا چشمای منتطر نی نی کوچیکه مادر رو می طلبه. گاهی اوقات هم حین نگاه کردن به مانیتور پشت زمینه ی مانیتور چشم گیر تر  از محتویات روی صفحه ش می شه چیزایی ...
12 اسفند 1392

عجبا اینم از مشاور

عزیز دلم ترسیده گاهی درکش می کنم و گاهی هم یه مقداری عصبی می شم چون هنوز هم شبا خوب نمی خوابه و مرتب بیدار می شه چند شب پیش بابا میثم یاد روزای نوزادیش رو می کرد که من همونطور که دراز کشیده بودم روی پام می ذاشتمش و می خوابوندمش از اولش هم بد خواب بود ولی حالا با وجود ترس و خیالبافی های بامزه ش بدخواب تر هم شده قبلا وقتی بیدار می شد فقط تا اتاقش همراهیش می کردم و می گفتم الان برمی گردم و سریع خوابش می برد ولی الان هی چشمای خوشگلش رو باز می کنه که ببینه پیشش نشستم یا نه هفته ی پیش دیگه حسابی کلافه شده بودم تو نی نی سایت یه نفر سایتی رو معرفی کرده بود که مشاوره ی آنلاین می دادن وارد سایتش شدم و بعد از سوال از یه مشارو محترم و کلی ...
6 اسفند 1392

برف نو! برف نو! سلام، سلام

  مهدیار و مامان ثریا در حال برف بازی اینم آدم برفیه این دختر خانومه بود که بعد از عکس نداختن توسط مهدیار منهدم شد جوجوهای سرخ و سپید من پسرم برای اولین بار میون برفها بعد از برف بازی، تو خونه ی گرم و نرم مامان ثریا ( عمه جونم مرسی بابت عکسا ) غروب همون روز تولد دایی سعید جون، دایی بابا میثم بود و به طور سورپرایزانه رفتیم خونه شون و به همین مناسبت از خودمون کلی عکس انداختیم   وروجکا کنار مامان ثریا و دایی جون قربون خنده ی کجت گوله برف لپ گلیه من *********************************************************************** تشکرانه: زحمت عکسا رو عمه سارا جون کشیده بو...
20 بهمن 1392

تولد پنج سالگی رئیس کوچولو

  عزیز دل مامان پنج ساله شد. امسال ذوق عجیبی داشت و لحظه شماری می کرد تا روز تولدش بشه و چون روز تولدش با شهادت امام حسن عسگری هم زمان شده بود یه روز زودتر جشنش رو برگزار کردیم. از روز قبلش پسرک زیرکم گفت کسی که تولدش باشه اون روز رئیسه منم هم روز جشنم رئیسم هم روز تولدم. و این ماجرای رئیس و مرئوسی همچنان ادامه داره. جشن تولد گل پسرم یه جشن کوچولو بود با حضور عزیزانمون و شکر خدا که امسال هم به خوبی و خوشی و سلامتی همه در کنار هم بودیم. نعمتی که با هیچ چیز حاضر نیستم عوضش کنم.       اینم کیک تولد گل پسرم که دست خودش هم در حال ناخنک زدن به کیک ثبت شده مهدیار در حال رقص چاقو...
22 دی 1392

غولی به نام ترس

اینم بساط جدید این خونه س. محض رضای خدا هیچ راه حلی موثری هم براش پیدا نکردم. پسرک بزرگ خونه ما این روزها شدیداً با مقوله ی هیجان انگیز ترس دست و پنجه نرم می کنه، به طوری که ثانیه ای هم از جلوی چشمم دور نمی شه و همه ی این اتفاقات زیر سر دوستان جدید گل پسره که با تعریف قصه های ترسناک ذهنش رو مشوش کردن و حالا حتی شب ها هم خواب درستی نداره. هر راهکاری که به ذهنم می رسیده به کار بردم ولی هنوز نتیجه ای نگرفتم. از جمله اینکه با مسئولین مهدش صحبت کردم و معلمش سر کلاس بهشون گفته که هر کسی شبها راحت نمی خوابه چراغ اتاقش رو روشن بذاره، یکی نیست بگه آخه خاله جان مجبوری دُر پراکنی کنی اینم پیشنهاد بود دادی. و دیشب هم خودم بر ...
15 دی 1392

در انتظار توام...در چنان هوایی بیا....

  در انتظار توام...در چنان هوایی بیا....که گریز از تو ممکن نباشد   عزیز مادر چندمین باره که به همراه مامان ثریا اینا به سفر می ری ولی اینبار بیش از حد بی قرارت شدم دلم بی قرارته نازنینم.... و بابایی از من بی قرارتر.. بیا عزیزکم    
12 دی 1392

مردانه ی مردانه

غروب سرد زمستانی و خانه ی خالی از مردان بزرگ مادری که با تمام وابستگی هایش به مرد محبوبش، تنهایی را به جان خریده و آرامش را از گوشه گوشه ی خانه به جان می کشد. غروب سرد ولی خالی از دلگیری که با آواهای آرام بخشی نظیر صدای شعله ی بخاری که عمیقاً  اصرار بر یادآوری سرمای هوا دارد و صدای کیبورد و موس لب تاپ مادری در حال وبگردی و صدای بی نظیر ملچ ملچ دست در دهان پسرک لمیده در کریر پیوند خورده. غروب سرد ولی پر از غرور برای مادری که دو عزیز بزرگ خانه اش را به تفریح و شادی با بوسه ای روانه ی استخر کرده و چشم بر تمام نگرانی هایش بابت سرما و مریضی بعدش بسته تا روزی مردانه ی مردانه رقم بخورد. ******...
4 دی 1392

تا ابد دور تو می‌گردم‌، بسوزان عشق کن‌

دوستت دارم پریشان‌، شانه می‌خواهی چه کار؟ دام بگذاری اسیرم‌، دانه می‌خواهی چه کار؟   تا ابد دور تو می‌گردم‌، بسوزان عشق کن‌ (مهدی فرجی) فقط چند ماه از در آغوش کشیدنت محروم بودم عزیز دلم. باورش سخت است که بعد از گذشت نزدیک به یازده ماه اینقدر سنگین شده ای که توان بلند کردنت را ندارم. با همه ی خرسندی ام بابت رشد و بالیدنت غمی به اندازه ی عالم دلم را پر کرده، که از بیانش عاجزم. تو اینقدر مرد شده ای و من اینقدر غافل بودم. هیچ جوره توجیه پذیر نیست برایم، نه غفلت من و نه این سرعت تو در رشد کردن. ****************************************************************...
21 آذر 1392