مهدیارجان مهدیارجان، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 28 روز سن داره
محمدصدرا جانمحمدصدرا جان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 2 روز سن داره
امیرطاها جانامیرطاها جان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 27 روز سن داره

روز های زندگی من

آقا پسرم مریض شده

پسر گلم دیروز بردمت حموم و تمیز و تر گل ورگل داشتم لباس تنت میکردم که دیدم علاوه بر پاهات (که چند وقت پیش دکتر گفت به خاطر ویروسه که گرفتی پوسته پوسته شده ) دستات هم داره پوسته پوسته میشه خیلی نگران شدم احساس کردم شما هم ترسیدی و نگران شدی سفت بغلت کردم ، از خدا خواستم چیزیت نباشه و گفتم چیزی نیست پسر گلم دارم نگاه میکنم چقدر تمیز شدی بابا که اومددستات رو نشونش دادم اونم مثل مامانیت نگران شد و گفت شام بخوریم میبریمش دکتر شما هم که عاشق دکتر رفتن خوشحال و خرم گفتی بابایی بیرییییییییم دکتر خلاصه حاضر شدیم و رفتیم کلی تو نوبت بودیم من از نگرانی داشتم خفه میشدم . بغلت کردم و تو راهروهای بیمارستان راه رفتیم که دستت رو به جایی نزنی و ...
1 مرداد 1390

کلاس آموزشی

دیروز صبح مامان زری ، آقا پسر رو ساعت 9 برد خونه ی مامان ثریا و با بابا میثم رفت برای شرکت در دوره آموزشی که تو مجله شهرزاد باهاش آشنا شده بود مامانی مدتها بود که دنبال یه دوره آموزشی یا یه کارگاه آموزشی کودک بود . این دوره ها راجع به پرورش و تقویت نیمکره راست کودک بود و اولین جلسه اش معرفی موسسه و آموزش ریاضی به کودک زیر 6 سال بود دوره جالبی بود ولی مجریان ضعیف و تازه کارش اصلا به دل مامانی ننشست . با مشورت با بابامیثم متوجه شدم او هم اصلا خوشش نیامده این موسسه یک سال نشده  شروع به کار کرده و به قول خودشان هیج خروجی ای نداشته اند حسابی مامانی دو دله که چیکار بکنه ، چون خیلی دوست داره که هر کاری از دستش بر میاد بکنه تا یه بچه ی فوق الع...
1 مرداد 1390

شعر برای مهدیار

          گربه ي من گربه ام كز مي كرد گاه توي ايوان من كنارش بودم غصه دار و نگران هر چه مي آوردم لب نمي زد به غذا وا نمي كرد كمي لااقل چشمش را صبح تا شب غمگين گوشه اي مي خوابيد به گمانم او هم خواب من را مي ديد خواب مي ديد كه باز مي دود دنبالم خواب مي ديد كه من مثل او خوش حالم چند روزي كه گذشت حال او بهتر شد چون به قول مامان گربه ام مادر شد!           پاشو، پاشو، خورشيد و نگاه کن پاشو، پاشو، خورشيد و نگاه کن پاشو، پاشو، آفتابو صدا کن پاشو، پاشو، لباستو بپوش پاشو، پاشو، آم...
1 مرداد 1390

پسر چی میگه؟

پسر گل مامان دایره لغاتش روز به روز گسترده تر میشه ولی باکمی تقاوت چون کلمات و جملاتش رو معمولاً فقط نزدیکانش که زیاد باهاش سرو کار دارند میفهمن: شردم : خوردم هلی اوته:هلی کوپتر بسی سی : بستنی شوراکی: خوراکی دادا : دایی اما: اسما بابا نانص: باباناصر مامان ثییا: مامان ثریا سبال: لباس پسرم یکی از اولین کلماتی که یاد گرفت عباس بود که با کمال معذرت از بابا بزرگش ولی بدون هیچ پسوند و پیشوندی بابابزرگش رو عباس صدا میزد و میزنه. ...
28 تير 1390

آقا پسرم مریض شده

یه چند وقتیه هیچی ننوشتم . آخه آقا پسرم حسابی مریض شده بودو مامانش درگیر دکتر و مراقبت ازش بود پسرم سه روز تمام تب داشت و مامانش هم که حسابی از تب میترسه داشت سکته می کرد . دوشنبه هفته ی گذشته پسر رو بردم خونه ی بابا عباسش وسطهای روز مامان شعله زنگ زد و گفت پسرم داره تو تب می سوزه مامان شعله با دایی جواد و دوستش آقا پسر رو بردند دکتر و مامان شعله گفت که دیگه نگران نباش ولی دوباره ظهر زنگ زد و گفت زود بیا مامانی آژانس گرفت و رفت پیش پسرش و جیگرش کباب شد دید پسرش مظلوم افتاده یه گوشه و اینقدر بی حاله که نگو ولی تامامانش رو دید بال در آورد تب آقا پسر خیلی بالا بود دوباره مامانی با بابایی بردش دکتر . راستش آَقای دکتر خیلی مامان و بابا رو تر...
11 تير 1390

بدون عنوان

پسر گلم روز به روز داری بزرگ تر میشی ها یه چند روزیه البته به کمک مامان بزرگهای خوبت دارم از پوشک میگیرمت خیلی کار سختیه کلی مطللعه کردم از خاله ملیحه هم کتاب گرفتم یه چندتایی هم خودم داشتم خوندم دیروز جایزه برات یه بن بن بن خریدم تا مثلاً تشویق بشی و جیشت رو بگی که کاش نخریده بودم چون از همون دیروز یه دو سه باری تو پوشکت یا به قول خودت پوخکت جیش کردی آخه پسر خودت هم یه کم همراهی کن (البته از حق نگذریم واقعاً آقایی کردی و کلی همراهی کردی ) تا همینجا هم از همکاری صمیمانه ات تشکر میکنم   ...
30 خرداد 1390

بدون عنوان

پسر گلم میخوام از تولدت و ورودت به این دنیا برات تعریف کنم: عزیز دلم خیلی وقت بود که مامان و بابا دلشون یه نی نی خوشگل میخواست )البته پیش خودت باشه مامانی از اول هم دلش یه آقا پیسر میخواست ) یه مدتی بود مامانی حالش اصلاً خوب نبود یه روز یواشکی رفت پیش یه دکتر و آزمایش داد وقتی برگشت خونه دل تو دلش نبود تا جواب آزمایش بگیره بعد از چند ساعتی مامانی زنگ زد به آزمایشگاه و وقتی خانمه گفت جواب مثبته تلفن تو دست مامانی موند زری مامانت از خوشحالی نمیدونست چیکار کنه اول زنگ زد به بابایی دلش نمی خواست هیچ کس غیر خودش و بابایی از وجودت خبر داشته باشه بعد هم که تلفن رو قطع کرد شروع کرد به بلند بلند گریه کردن وشکر خدارو کردن آخه خداکم نعمتی به م...
30 خرداد 1390

مسافرت یک شبه

پسر گلم پنج شنبه هفته ای که گذشت مامان و بابا رو برده بود باغ دایی سعید تو هشتگرد دایی اصغر و زن دایی و دختر دایی بابایی با همسرش اونجا بودن پسر گل مامان هم من و بابایی و مامان ثریا و بابا ناصرش رو برده بود اونجا . اولش قرار بود شب رو برگردیم ولی اینقدر هوا خوب بود که در راه برگشت پشیمون شدیم و برگشتیم و نی نی مامان شب رو توی چادر کنار مامان و مامان ثریا و خاله مریم خوابید عمه سارا لوس نیومده بود وگرنه به آقا پسر خیلی بیشتر خوش میگذشت (آخه عمه جونش امتحان داشت و مونده بود خونه تا با خیال راحت از دست مهدیار خان درس بخونه تازشم عمو حمید هم رفته بود اعتکاف و عمه جونیش حسابی دلتنگ بود ) باغ دایی جون یه استخر بزرگ داشت که مامانی همش نگران بو...
29 خرداد 1390

بابایی روزت مبارک

بابای خوبم سلام ، میخوام برای همه ی زحماتی که برای من و مامانی میکشی ازت تشکر کنم بابایی دیشب که سفت بغلم کردی و از روی دوست داشتن کلی اذیتم کردی من جدی گرفتم کلی زدمت منو ببخش بابایی هزار تا دوستت دارم بابای ششگلم(خوشگلم) این گل مال شماست روزت مبارک ...
24 خرداد 1390