مهدیارجان مهدیارجان، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 11 روز سن داره
محمدصدرا جانمحمدصدرا جان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 16 روز سن داره
امیرطاها جانامیرطاها جان، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه و 10 روز سن داره

روز های زندگی من

مهدی یار انشا اله

عزیز مادر امروز اولین بار بود که در مورد اسمت برات توضیح دادم شما ازم پرسیدی که امام حسین رو آدم بدا کشتن؟ و منم برات گفتم و توضیح دادم و شما گفتی مامانی آقا همه ی آدم بدا رو می کشه پرسیدم آقا کیه گفتی همون آقاها دیگه که یکیشون مرده (منظورت از آقایی که مرده امام خمینی و از آقا آقای خامنه ای بود) گفتم درسته مامان ولی یه آقایی هستن که توی آسمونها هستن و یه زمانی میان و با کمک آدم های خوب همه ی بدی ها رو از بین می برن تا دنیا پر از خوبی بشه منم اسم شما رو مهدی یار گذاشتم تا ایشالا که آدم خوبی باشی و حضرت شما رو هم جز دوست دارانشون قبول کنن و یارشون باشی هیچ نگفتی و فقط فکر کردی ولی من یه دنیا خوش...
6 آذر 1391

بارانت را نمی خواهیم امشب آسمان

بدقولی کردی، بدقولی خیلی هم بدقولی کردی، خودت می دانی از کدام قول می گویم... امروز صبح چشم بر تو دوختم به تو گفتم که دل پر بغضت را برای خودت نگاه دار و امروز نبار گفتم که نه امروز بلکه تا روز عاشورا چشمانت را ببند و راه اشکت را باز نکن راه اشکت را باز نکن و داغ بیشتری روی دل پر داغ رباب نشو تو قبول کردی و حالا بی طاقت شدی با چه رویی می باری بی انصاف تو که همیشه کنایه از پاکی و آرامش بودی حالا باید بی طاقت می شدی تو را به جان همه ی داغداران روزش زبان به کام بگیر و امشب را با بارشت نوحه سرایی نکن بی انصاف آن روز با خشکیت سوزاندی و امروز با بارانت می سوزانی آسمان بی درد تو چه می فهمی از درد که حالا نادمی، همین...
1 آذر 1391

چیکار کنم؟؟؟؟؟

عزیز مادر الان که می نویسم شما خوابیدی و من توی اتاقت نشستم و نمی دونم باید عذاب وجدان داشته باشم یا نه؟ اصلاً نمی دونم باید چه عکس العملی به خرج بدم فکر کنم همه ی مامانا یه وقتایی این طوری می شن، که اینقدر در مقابل کارهای فرزندشون مستاصل می شن که همه چی رو تقصیر خودشون می دونن منم دقیقاً همین حس رو دارم این چند وقته اینقدر بد اخلاق و لجباز شدی که اصلاً نمی شناسمت گریه که شده خوراک شب و روزت پسر خوش اخلاقی که همه مثالش می زدن حالا کلی باعث ناراحتی مامانش می شه وقتی هم باهات درمورد کارات صحبت می کنم میگی مامانی چیزی درموردش نمی خوام بشنوم آخــــــــــــــــــــــــــــــه من چی کار کنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ امشب عروسی دعوت بودیم، قبل از ...
19 آبان 1391

مشغولیم حساااابی

ایشالا که همه ی خونه ها شادی باشه این روزا حسابی هم مشغول پروژه ی طولانی اثاث کشی هستیم که تمومی نداره (خوبه حالا یه طبقه می خوایم بریم بالاتر اگه از یه شهر به یه شهر دیگه می رفتیم چی می شد خدایا نخواستیم عروج کنیم، تو این دنیا یه طبقه هم پائین تر بردی عیب نداره اون دنیا ببرمون بالا)و هم مشغول تدارک برای عروسی عمه سارای نازنین مهدیار جون چند روز پیش رفته بودیم لاله زار برای خرید لوستر، رفتیم تو فروشگاهی که فقط یه برند رو داشت لوسترهای بسیار زیبایی داشت که من و بابایی گفتیم فکر کنیم خیلی گرون باشه ولی رفتیم داخل تا اطمینان پیدا کنیم قیمت لوسترها رو دیدیم و بابایی گفت غیر منطقی این لوستر کوچولو سیزده میلیون باشه و لوسترها...
6 آبان 1391

من عااااااااااااااشق

خدا جونم دوسِت دارم یه عالمه به خاطرِِِِ.....  گفتن نداره که  به خاطر همه چی، به خاطر مهربونیات، به خاطر سلامتی، شادی، عزیزام، حتی به خاطر سرماخوردگیم دوووووووووووووووووست دارم خیلی وقته دلم می خواد بنویسم که چقدر دووستت دارم خیلی وقته دلم می خواد بهت بگم دوست دارم دلم رو از کینه ی همــــــــــــــــــه چی و همه کی خالی کنم من همه ی عزیزانم رو، دوستانم و اطرافیانم رو از ته ته دلم دوست دارم حتی اگه ازشون بدی هم دیده باشم و شنیده باشم دوسشوووووون دارم خیلی شیرینه زندگی، وقتی سعی می کنی کینه ی هیچ کسی رو به دل نگیری شاید یه وقتا احساس کنی بقیه به چشم یه آدم بی عار نگاهت می کنن ولی این بی...
14 مهر 1391

تلاش دوباره برای بزرگ شدنت

باز هم می خواهم بزرگ شوی باز هم ببالی و من به خود ببالم دردانه ام قول می دهم که خسته نشوم و دست از تلاش برندارم روزی مرا درک می کنی که دوستت داشتم که حاضر به دیدن اشک هایت شدم باید این ستاره های کوچک از چشمانت فرو بریزد تا خِردت افزون شود باید از دنیای کوچکت فاصله بگیری تا در دنیای آدم بزرگ ها بتوانی جایی پیدا کنی دنیای سراسر حرکت و پویایی، تو را با مادر نمی پذیرد تاج سرم من همیشه نیستم تا اشک های گرمت رو بزدایم من همیشه نیستم تا در تاریکی ها آغوش به رویت بگشایم غم اشک های امروزت را به جان می خرم تا به امید آن مهربان شاهد غم روزان دیگرت نباشم امروز گوشه ای می ایستم و با دلی فشرده صدای گر...
15 شهريور 1391

سالگرد ازدواج

سلام سلام امروز سالگرد ازدواج من و بابا میثمه وااااااای هشت سال پیش چقدر زود گذشت خدایا مرسی بابت همه ی خوبی ها و مهربونیات به حق بزرگی و عظمتت به حق لطف و عشق بی نهایتت به بنده هات، لیاقت این عشق رو بهم عطا کن خیلی وقتا با خودم فکر می کنم، یعنی من لایقشم؟ لایق این عشق،خوشبختی،سلامتی؟ همیشه فکر می کنم دعای یه لحظه ی زندگیم رو خدا برآورده کرد تو اون لحظه، همه ی حواس خدا باهام بود اون روز که تو روزای نوجوونی با شنیدن تعریفش به خدا گفتم کاش مال من بود،‌ و خودم به فکر خودم خندیدم                   ...
3 شهريور 1391

مامانی معذرت می خواد

عزیز دل مامان اینقدر این روزا بزرگ شدن و عاقل شدنت محسوسه که مرتب احساسهای جدید تو وجود مامانی شکفته می شه هنوز هم خیلی وقتا از اینکه مامانی صدام می کنی ته دلم می لرزه و ناباورانه به خودم میگم یعنی واقعاً خدا منو قابل دونسته و مامان یه فرشته ام   عزیز دلم دیروز که بعد از مدتی رفته بودیم خونه ی مامان شعله و بابا عباس شروع به شیطنت کردی و یه میوه رو برداشته بودی می خواستی پرت کنی وسط اتاق و وقتی هم بهت می گفتیم له می شه و زمین رو کثیف می کنه می گفتی مگه چیه خوب با دستمال پاکش می کنیم منم که می دونستم مامانم حساسه عصبانی شدم و بهت تذکر دادم وقتی موقع رفتن با عصبانیت بردمت دستشویی دم در ایستاده بودی و...
2 شهريور 1391