مهدیارجان مهدیارجان، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 11 روز سن داره
محمدصدرا جانمحمدصدرا جان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 16 روز سن داره
امیرطاها جانامیرطاها جان، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه و 10 روز سن داره

روز های زندگی من

معجزه

باید مادر باشی تا معنای معجزه را با تمام وجود حس کنی و به آن ایمان بیاوری. زیادند از این دست معجزات که هر روز از حس حضورشان در اطراف خودت و فرزندت به شگفت می آیی. معجزه ی اولین حس شیرین مادری، لحظه ای که می شنوی خداوند فرشته ای را در بطنت قرار داده و لیاقت مادر شدن عطایت کرده، به ثانیه نمی کشد که حس مادری در تمام رگ و پیت تزریق می شود و قلبت عطوفت را در تمام وجودت پمپاژ می کند. معجزه ی رشد و حرکت و تولد دردانه ت هم که دیگر وصف ناپذیر است. معجزه ی تغذیه ی پاره ی وجودت از شیره ی جانت و باز هم حس شیرین مادر بودن و زن بودن. معجزه ی تلاش خستگی ناپذیر کودک کوچکت برای استفاده از دستان و پاهایش هیچگاه ...
18 شهريور 1392

سالگرد میثاقی مقدس

                                                                                      تکرار و تکرار و تکرار گاهی تکرار ملال آور است و گاهی تداعی خاطراتی بس شیرین و مقدس در عین حال غیر قابل باور باور پذیر نیست ب...
4 شهريور 1392

کلی علامت سوال؟؟؟؟....

بعضی روزها نه نیازی به تلنگر داری نه تذکر دیگران خودت یک تنه و به تنهایی همه ی اهن و تلپ و قمپزهایت را می شکنی و می مانی چون کودک بی پناهی که از ترس ملامت اطرافیان اشک هایش را پس می زند و تند و تند پلک می زند تا کسی شکستش را نبیند. ولی وقتی خودت می دانی کافیست، وقتی حس نالایقی می کنی و نمی دانی کجای کارت درست است و کجایش غلط دیگر تمام است. دلت برای تک تک اشکهایش که با ندامت روی گونه اش روان است کباب می شود. آن وقت است که با همه ی ابهتی که سعی می کنی در چهره ات بنشانی باز هم از ته دل حس می کنی که برای مادر بودن زیادی ضعیف و خامی حالا هر چقدر هم که کتاب خوانده باشی و تلاش کرده باشی که با اصول و علم روز پیش بروی. و وقتی ب...
27 مرداد 1392

هنوز بعد از سالها

هنوزم اولین هدیه ی روزه داریم یادم نرفته. هنوزم ساعت مچی ای که هدیه چند روزه ی دست و پا شکسته ام بود فراموش نکردم ساعت مچی ای که برای خواهرم صفحه ی سفیدی بود و برای من هر دوازده عدد را داشت چون زمان را از روی صفحه ی بی رقم نمی توانستم بخوانم و هنوز هم نمی توانم بخوانم. حالا که بعد از سالها ساعت عروسیم بدون عدد بود و ساعت طلایی ای که چند سال پیش خریدم هم بدون عدد، ولی باز هم من همان دختر بچه ی 9 ساله مانده ام که در خواندن ساعت ضعیف بود. شیرینی بعضی هدیه ها تا عمر داری در یادت می ماند و این یکی از همان هدیه ها بود، چه حس غروری داشتم که هدیه ی روزه داریم را گرفته ام، آن هم چه روزه داریی چند روزه در سی شب که یک ش...
19 مرداد 1392

آرزوهای رنگی

فدای همه ی کودکانه هات. فدای همه فکرهای رنگی و شادت. فدای غم هات که اندازه ی دنیات کوچیکه و اندازه ی دلت لطیف. فدای هر قطره اشکت که به هر بهونه ای رو صورت کوچولوت جاری میشه. فدات بشم که یکی از آرزوهات اینه که فکر ابری داشته باشی و وقتی ازت می پرسم فکر ابری چیه میگی تو کارتون تام و جری وقتی فکر می کنن بالای سرشون یه ابر میاد ، مامان نگاه کن ببین منم فکر می کنم بالای سرم ابر میاد؟ مامان دوست داشتی شما هم فکر ابری داشته باشی؟ مامان دوست داشتی عین باب اسفنجی بوس قلبی داشته باشی وقتی برای کسی بوس می فرستی از دهنت قلب بیاد بیرون؟ مــــــــــــــــامـــــــــــــــــــان فدای همه فکرهای ابری و بوسهای قلبی و آرزوها...
17 مرداد 1392

قهرمان همیشگی زندگی

     جان مادر این حس همه گیر است، یعنی باید باشد. قهرمان زندگی از کودکی تا همیشه برای همه فقط اوست. او که دستان بزرگ و مهربانش نه به نرمی دستان مادر ولی خالصانه و همیشه هست. او که سخت گیری ها و عتابش هم گرچه گاهی خالی از نرمش است ولی شیرینی و اثرش همیشه در دل می ماند. او شاید در ظاهر قوی و قدرتمند، ولی در باطن دلی به لطافت باران دارد. پدر همیشه و همیشه قهرمان است، برای من هم اینگونه بوده و هست و حالا که تو را می بینم که اینگونه پدرت قهرمان بی رقیب زندگیت شده غرق در غرور می شوم و یاد کودکیم برایم زنده می شود و نهایت سعیم را می کنم که او هر روز به چشمت قهرمان تر از دیروز ...
22 تير 1392

یادم نرفته بود

یادم نرفته بود هیچ کدوم سختی هاش رو  یادم نرفته بود حال بد ماه های اول بارداری رو یادم نرفته بود دل دردها و کمردردهای روزای سنگینی رو یادم نرفته بود بد خوابی های ماه های آخر رو یادم نرفته بود لحظه های سخت و شیرین انتظار رو یادم نرفته بود سختی شب بیداری ها رو یادم نرفته بود ترس تب و دل درد و بیماری دردونه م رو یادم نرفته بود سختی دور شدن و امانت سپردن رو یادم نرفته بود دویدن و تموم شدن تحمل دوری چند ساعته رو یادم نرفته بود دلی رو که دیگه جایی بدون نیمه وجودم آروم نمی گرفت پس چی شد که دوباره حاضر شدم این سختی ها رو به جون بخرم؟ چه حسی پشت این همه سختی هست که با وجود یک بار امتح...
16 تير 1392

دوستانه نوشت

کلییییییییییییی دلتنگ دوستای نازنینم شده بودم ولی اصلاً اصلاً حال نوشتن نداشتم و همچنان هم ندارم دیگه دلتنگی باعث شد که خدمت برسیم امروز هم شکر خدا خونه تکونیمون تموم شد و جون اینجانب نیز همچنین مثلاً کارگر داشتیم بیشتر از کارگره خودم کار کردم دیگه آخراش گریه م گرفته بود با اینکه خیلی خونه کثیف نبود ولی نمی دونم چرا همیشه نزدیک عید وسواس می گیرم خانومه هم هییییییییییییییی می گفت ماشالا چه جونی داری؟ خسته نشدی؟ جاییت درد نمی کنه؟ ما هم بهمون تلقین شده بود که باید له باشیم و صد البته هی به جون خودمان دعا می خوندیم که چشم نخوریم یه وقتی  بو خدا راست می گم الانم چشم خانومه گرفته و دارم از درد بیهوش ...
15 اسفند 1391