مهدیارجان مهدیارجان، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 11 روز سن داره
محمدصدرا جانمحمدصدرا جان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 16 روز سن داره
امیرطاها جانامیرطاها جان، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه و 10 روز سن داره

روز های زندگی من

قایم باشک تو تاریکی

سلام جوجوی مامان و بابا واااای که چقدر دیروز خوش گذشت دیروز اومدم بعد از اداره اومدم خونه ی مامان شعله به دو سه ساعتی بودیم و چون بابا میثم قرار بود شب از مشهد بیاد ( آخه بابایی با دایی جون و زندایی پنج شنبه ای رفته بود مشهد و چون هوا سرد بود من و شما نرفتیم و من حسابی دلتنگ بابایی شده بودم و می خواستم زودتر برگردم خونه و منتظر بابایی باشم ولی مامان شعله گفت شام بخورید بعد می بریمتون ) خلاصه من برای شما کارتون کمپانی هیولاها رو خریده بودم و داشتیم با بابا عباس و خاله اسما و مامان شعله نگاه می کردیم که برق ها رفت و کلی ناراحت شدیم و شما یکم با خاله اسما گل یا پوچ بازی می کردی بعد به پیشنهاد خاله اسما قایم باشک بازی کردیم من و شما...
9 بهمن 1390

برای بابا میثم

برای میثم عزیزم: هنوز هم عاشقانه‌ها ی م را  عاشقانه برای تو می‌نویسم.. هنوز هم در ازدحام این همه بی تو بودن از با تو بودن حرف می‌زنم.. هنوز هم باور دارم  عشق ما جاودانه است.. این روزها دیگر پشت پنجره می‌نشینم و به استقبال باران می‌روم و هر شب به انتظارت می مانم می‌دانم زندگی، هنوز هم شورانگیز است.. می‌دانم تمام می‌شود و ما رها می‌شویم؛ پس بگذار بخوانم: اولین عشق من و آخرین عشق من تویی نرو، و مرا  تنها نگذار که سرنوشت من تویی..  همیشه بمان، جان من ...
27 دی 1390

تعطیلات چند روزه

سلام عزیز دل مامانی تعطیلات خوش گذشت؟ برای مامانی که خیلی خوب بود سه روز با شما بودن واقعا لذت بخشه گل زیبا راستی از تولدت برات ننوشتم که چقدر عالی بود و به هممون خوش گذشت مامان ثریا و بابا ناصر و مامان شعله و بابا عباس و مامان بزرگهای مهربونمون و عمه سارا جون و عمو حمید و خاله اسما جون و عمو مهدی با پای در گچ که وقتی رسید بابا میثم گفت زهرا جان دوربین رو بیار یه عکس از من و باجناقم بگیر که بعدا بگم من زدمش! غیر از همه مهمون های عزیزمون دو تا مهمون عزیز کوچولو هم داشتیم به نام علی و سجاد پسر عموهای مامانی که با اومدنشون حسابی آقا پسرو خوشحال کردن و باعث شدن مامانی تصمیم بگیره سال دیگه یه تولد حسابی با همه ی دوستای مهدیار برگزار کنه تا...
25 دی 1390

شادترین روز زندگی مامان و بابا

غنچه زیبا بهارت مبارک بهانه بودنم بمان تا حس زیبای داشتنت را برایم معنا کنی.  خو گرفتم به بودنت، به داشتنت، به نفس کشیدنت از همان گاه که همه وجودم لبریز حس مادرانه شد، که همه هستی ام شدی.  وقتی برای اولین بار در آغوشت کشیدم حس غیر قابل توصیفش برایم غریب بود و خوشایند و تنها آرزویم تطویل زمان. می بوییدمت می بوسیدمت و هراس داشتم که این رویا باشد و از خدا تمنا داشتم که اگر رویاست، تا ابدیت ادامه یابد. شیرین ترین رویایم، تمنای وجودم به وجودت می بالم. چه حس زیباییست وقتی فکر می کنی مالک همه ی کائناتی مالک همه ی خوبی هایی ولی من فکر نمی کنم، گمان ندارم، بلکه ایمان دارم که با تو همه ی نیکی ها  را ...
19 دی 1390

به مناسبت تولد آقا پسر

              مهربان ای فرشته قشنگ آسمان از کدام قصه آمدی که لای لای عاشقانه ات هنوز مرا به خواب سرزمین دور می برد دستهای گرم تو مرا به شهر شادی و سرور میبرد به سوی نور می برد مهربان قصه گو از کدام قصه آمدی بگو که پیش از این چشمهای من میزبان قطره های سرد اشک بود قطره قطره شعر های آه و غصه می سرود پیش از این چه دور بود آسمان به چشمهای من این ستاره ها به دستهای من آشنای من نگاه کن دلم با دلت چگونه خو گرفت این تن غریب و بی پناه من چگونه عاشقانه از تن تو رنگ و بو گرفت مهربان ای پرنده قشنگ آرزو از کدام قصه آمدی بگو باز هم برای من شعرهای عاشقانه را بخوان مهربان ...
18 دی 1390

نقاشی آقا پسر

می نویسم، می نویسم از بزرگ شدن از قد کشیدنت از فهمیدنت می نویسم تا باز یادآور شوم که دردانه ام بزرگ شده تا باور کنم که تو باز هم بزرگتر می شوی و به قول خودت بزرگ می شوی و بابا می شوی چند روز پیش به من گفتی که دیگر خیلی بزرگ شدم می خوام بابام رو میثم صدا کنم گفتم عزیزم منم بزرگ شدم ولی به بابام نمی گم عباس و تو باز هم گفتی ولی من می گم عباس و من نمی دانستم چه در جوابت بگویم دیشب باز هم بزرگ شدنت را دیدم و آهی کشیدم از غفلتم دیشب با هم نقاشی می کشیدیم و وقتی بلند شدم و دوباره پیشت برگشتم خیلی تعجب کردم پرسیدم پسرم این نقاشی رو تو کشیدی و ازت خواستم دوباره بکشی و از ذوق نمی دانستم چه کار کنم نقاشیت رو به بقیه هم نشون دادم خ...
20 آذر 1390

این آیات دوست داشتنی

 چه زیباست آیات امیدت نور زیبایش را از همان بدو خلقت غنچه ی کوچکم، بر سرمان نازل کردی و اکنون نیز هر لحظه و در اوج    نا امیدی و انتظار و حسرت وغم و شادی آیات لطف و احسانت مرا به اوج می برد و آرامشی شیرین بر جان من و عزیزانم می بارد. مهربانم، دیروز بار دیگر مرا در آغوش کشیدی و من چه می دانم دست لطفت از کدامین سو به طرفم می آید. آن لحظه که گرامای عشقت را فراموش می کنم باز هم تو ناجیم هستی و هر بار چه دیر می فهمم. چه زیباست آیات امیدت آن لحظه که همه درها برایم مسدود شده و تو مرا صدا می زنی..... و تردید مرا می بینی و خودت به سویم می آیی. ای معشوق عاشقان همه عزیزانم را به تو می سپارم و از تو پناه می خواهم....
23 آبان 1390

بدون عنوان

سلاااااااااااااام به پسر گل مامانی که خیلی عاشقشم عزیز دلم صبح که داشتم می آمدم سرکار،سوار ماشین که شدی بیدار شدی یه نون همبرگر بسته بندی تو ماشین بود گرفتی دستت و شروع به خوردن کردی و وسط خوردن هی خوابت می برد و بیدار میشدی یه کم می خوردی و دوباره می خوابیدی .  تا رسیدیم خونه مامان شعله و گذاشتمت توی رخت خواب بیدار شدی و مثل کوآلا چسبیدی به مامانی و و بعد از چند دقیقه هم که جدات کردم دستات رو گذاشتی روی چشمات و گریه کردی جیگرم کباب شده بود ولی باید می رفتم سرکار عزیزم . چند وقت یکبار شنبه ها از این اداها در میاری چون پنج شنبه و جمعه با هم هستیم دیگه شنبه رو دوست نداری عسل مامانی یه چند وقتیه که مامان ثریا برات کارتون شرک...
23 مهر 1390

بدون عنوان

  عزیز دردانه ام سلام    برایت می نویسم تا بدانی (گرچه خوب می دانی بیشتر بدانی) که چقدر دوستت دارم بدانی که هر روز که چشم باز میکنم  با دیدن قرص مهتاب گون صورتت روزم را آغاز میکنم دیر زمانی ذکر قنوتم شده بود " رب هب لی من لدنک ذریه طیبه انک سمیع الدعا " و او حقاً شنواست و چه خوب عطا کرد بر من فرزند پاکی چون تو را  و حال ذکر روز و شبم اینست که مرا سپاسگذار نعمت بزرگش قرار دهد. عزیزکم دیشب شب خوبی برای من و تو نبود هر دو غمگین بودیم و چقدر آرزو کردم که ای کاش تو اینقدرها هم خوب نبودی چون دیگر چیزی در برابر وجود گرانبهایت برای گفتن نداشتم نگاهم در نگاهت ذوب میشد و هر بار که صدایم م...
22 مرداد 1390