مهدیارجان مهدیارجان، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 11 روز سن داره
محمدصدرا جانمحمدصدرا جان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 16 روز سن داره
امیرطاها جانامیرطاها جان، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه و 10 روز سن داره

روز های زندگی من

دغدغه از یه نوع دیگه!

همه ی روزایی که حرف مدرسه رفتن مهدیار به میون می آمد دغدغه من و پدرش _ و بیشتر هم پدرش _ این بود که مدرسه ای پیدا کنیم که با معیارهامون سازگار باشه. معیار منظورم یه شعار تکراری و ورد زبون نیست، منظورم اینه که اگر بچه ی من توی کلاس گفت نماز جمعه می ره یا به هیئت علاقه داره یا هر چیزی توی این مسیر، تشویق بشه، ترغیب بشه، از جانب معلمی که می شه یه الگوی بزرگ برای یه بچه این قضیه جدی گرفته بشه. در یک کلام رویا بافی هایی داشتیم برای خودمون. که توی این مسیرِ گشتن و پرس و جو کردن اسم مدارس اسلامی هم به نوع خودش جالب بود، جامعه ی اسلامی و تاکید روی اسلامی بودن یه مدرسه، یعنی چی؟! خلاصه اینکه گشتیم و یافتیم مدرسه ی خوب منطقه رو. و رفتم...
20 آذر 1393

دل! پذیر، پائیزی، از نوع مادرانه

یک بعد از ظهر دلگیر و ابری پاییزی وقتی تصمیم می گیری بی توجه به ریخت و پاش های از ظهر تا حالای دو وروجک و اثار به جا مانده ی انگشتان دست و پایشان جای جای خانه، کاملاَ خونسرد و سرخوش بعد از ظهرت را با یک کتاب به نیمه رسیده و یک فنجان لعابی پر از نسکافه ی داغ دلپذیر کنی باید منتظر عواقبش هم باشی چون تو یک مـــــــــادری. یک مادر با یک کوچولوی همیشه داوطلب برای خوراکی های جدید و جذاب! و نتیجه می شود اینکه کتاب امانتی خواهر را روی دسته مبل رها می کنی و دو دستی همه ی توانت را برای سر ریز نشدن فنجان داغ به کار می گیری و قاشق قاشق نسکافه ی خنک شده را روانه ی دهان باز به صدای آبه! آبه! می کنی و دست آخر هم با دستانی چسبناک و ...
17 آذر 1393

همین تکراری های شیرین ...

بعضی اتفاقهای زندگی بس که تکرار می شن از دایره توجهاتمون خارج می شن، ولی شاید بیشتر وقتها همین تکراری ها مستحق شکر بیشتری باشند. خدایاااا شکرت بابت همه ی تکراری های شیرین و پر از آرامش زندگیم. شکر بابت همه ی صبح های سرد پاییزی که با صدای گرم پدر خونه و بسم اله گویان آغاز می کنم. شکر بابت اینکه یه مامان سالمم که می تونم هر روز صبح با کلی التماس و خواهش و گاهی تشر پسرکم روبیدار کنم و صبحانه بدم و با بوسه و آیت الکرسی راهی مدرسه اش کنم. شکر بابت اینکه بلا استثنا هر روز راس ساعت هفت و ربع صبح فرشته ی یک ساله ام چهار زانو کنار بساط صبحانه، برادرش رو همراهی می کنه. بابت گریه ی هر روز فرشته کوچولوم پشت سر پدر و برادرش. ...
6 آذر 1393

انار دلم

حالا می فهمم که میوه ی بهشتی یعنی چه! حالا که کنار بساط پائیزی محبوب پدرش دستهای کوچکی دانه های سرخ را زیر و رو می کند و با هر زحمتی که هست مشتی برمی دارد و دست آخر دانه ای را با تمام احساس در دهانم می گذارد و با هر تشکرم چشمانش غرق غرور و شادی می شود.                                                              &nb...
19 آبان 1393

تجربه ای برای خودم

هر چقدر منعش کنم از تجربه های جدید به بهانه های مادرانه و گاه زیادی سختگیرانه، فایده ای ندارد بالاخره یک جایی یک روزی می خواهد بعضی چیزها را تجربه و لمس کند، به قول خودش اتفاقی نمی افتد که. حالا هی من بگویم استخر توپ شهربازی منبع میکروب و بیماریست یا تونل وحشت زیاد جالب نیست پسرم! و او هم بگوید قبول، من هم از صدای جیغ مجسمه های توی تونل عصبی می شوم و اصلاً نمی روم. دست آخر هم پدرش شرط می بندد که پسرش امشب با مامان ثریای دوست داشتنیش هم استخر توپ می رود و هم تونل وحشت و اتفاقاً کاملاً درست هم حدس می زند. آنجاست که من هزااار جور فکر می کنم که نکند، نکند حرفم اینقدر تاثیر گذار نیست یا اینقدر مادر با صلابتی نیستم که دُر...
1 مرداد 1393

از کم توکلی

ضعیف شده ام خیلی ضعیف جای اینکه سختی های سال گذشته آبیدیده ام کند فکرم را عوض کرده، جنس دعاهایم را عوض کرده، ترس وجودم را صدبرابر کرده، اینقدر که آخرای دعا و مناجات شرمنده شدم از اینهمه تک بعدی بودن دعاهایم، شرمنده شدم از کوتاهی سقف آرزوهایم. شبهای قدر پارسال فقط یک چیز از خدا می خواستم، همدم و همخون و همراه همه ی کودکی هایم را یک نفس از خدا طلب می کردم. و امسالی که به خیال خودم شکر سال قبل را می کردم و پشت سر هم تکرار می کردم اینست: إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا، اینست آسانی ما. دو شب قدر گذشته فکر می کردم چقدر خوشبختیم - هم من و هم خانواده ام - که خدا صدایمان را شنید. و دیشب که حس کردم ته ته دلم فقط و فقط اشک ها و التم...
30 تير 1393

مهمانی خدا

بعد از سالـــــها ، مهمان خدا شدن و سحری خوردن و روزه گرفتن و گوش دادن به دعای ربنا عجیب می چسبد.  ساعت های آخر مانده به افطار هر شب عذاب وجدان عجیبی یقه ام را می چسبد و درست بعد از شنیدن صدای اذان و خوردن دو سه لیوان آب دست از سرم برمی دارد. نمی دانم درست و غلطش را، فقط اینکه حس می کنم باید روزه ام را بگیرم. نازنین مادر حلالم کن اگر اشتباه می کنم. ================================ پی نوشت: از دکتر محمدصدرا که پرسیدم می تونم روزه بگیرم یا نه عصبانی شد و وقتی که چهره ی متعجبم رو دید گفت اگه روزه بگیری ایشالا خدا بزنه به کمرت  ملت کلاً اعصاب ندارن انگار. حالا منم از اون روز منتظرم تا بخوره به کمرم . ...
19 تير 1393

برادرانه

مادر به فدای بزرگواری و آقاییت. واقعا گاهی اشک میریزم از این طبع بلند و دل مهربونت عزیزکم. به قول مامان ثریا ایشالا که مادر همیشه خیر این آقایی و مهربونیت رو ببینی. --------------------------------------------------------------------------------------------------------------- یه شیوه عجیب تربیتی که خیلی روی مهدیار موثر واقع شده و کاملا هم خودجوش و ناخواسته پی گرفتم این بوده که از قول محمدصدرا و به زبون بچه گونه باهاش حرف می زنم و اینقدر مهدیار تحت تاثیر قرار می گیره که حتی اگه تو اوج ناراحتی و عصبانیت کودکانه باشه یهو کاملاً رفتارش عوض می شه. اینقدر عادت کرده به این مدل حرف زدن من که مرتب صدرا رو مخاطب قرار می ده و تو...
6 خرداد 1393