مهدیارجان مهدیارجان، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 11 روز سن داره
محمدصدرا جانمحمدصدرا جان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 16 روز سن داره
امیرطاها جانامیرطاها جان، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه و 10 روز سن داره

روز های زندگی من

دیشب شب تو بود

نذرت را ادا کردم نذر مادرانه ام که با جان و دل از خدا برایت طلب کردم نذری که در نظرم لطیف بود دیشب سر به آسمانش بلند کردم و بی وفقه فقط تو را خواستم تو را ورای کودکیت در ذهنم تصویر کشیدم و از خدا خوشبختیت را خواستم، خواستم که مال من باشی، نه مال من که خاک قدم او باشی خواستم که شهید راه صاحب نامت باشی و وقتی این را جایی به زبان راندم کسی با پوزخند گفت که دیوانه ای نه مادر به خودم شک کردم به مادر بودنم شک کردم به عشق بی حدم شک کردم من روح پاک تو را از او هدیه گرفتم پس اگر بخواهم که..............بی رحم نیستم خدا، بی رحم نیستم من امانت دار توام امانت هر چه عزیز باز هم از آن اوست پس هر سال و هر لحظه...
22 مرداد 1391

این همه عشق

بعد از چهار پنج روز که آقا مهدیار مامان ثریاش رو به علت سفر مشهدندیده بود امروز دیدار میسر شد دیروز به محض رسیدن توی فرودگاه مامان ثریا زنگ زد و گفت دلم برای مهدیارم داره پر می کشه و قرار شد که روز بعد به دیدن مامانی مهربون بریم امروز هم صبح مامان ثریا زنگ زد و گفت پس کجایید زود بیایید دلم تنگ شده منم کار بانکی داشتم تا رفتم و انجام دادم ساعت 11.30 رسیدیم و بعد از کمی صحبت و گفتگو و تعریف از این چند روزه و صرف ناهار آقا پسر و مامان ثریاش رفتن تو اتاق و شروع به بازی و خنده کردن و من هم مزاحمشون نشدم تا اینکه بعد از یک ساعت که عمه سارا از سمنان تلفن کرد و تلفن رو بردم تو اتاق دیدم با تفنگ آب پاششون سقف رو خیس آب کردن و بعدش هم می ذارن خش...
19 تير 1391

برای بابایی خودم

بابای خوبم اینو از طرف خودم برات می نویسم از طرف یک دختری که حالا بزرگ شده و هنوز هم عاشقانه پدرش رو دوست داره هنوز هم با دیدنت دلش کوچک می شه دلتنگ آغوش گرم و امن پدر میشه ولی شاید گاهی احساس شرم می کنه که چون کودکیش به آغوشت خیز برداره و بگه خیلی دوستت دارم شاید خجالت میکشه مثل کودکیش در در چشمات زل بزنه بگه چقدر محتاجته بگه تو همیشه براش مایه آرامش بودی و هستی و همیشه بهت افتخار میکنه ...
14 خرداد 1391

برای بابایی آقا مهدیار (همسر عزیزتر از جانم)

عزیز دلم پیشاپیش روزت رو به همراه ثمره ی عشقمون تبریک میگم تو بهترین هدیه ای هستی که خدا میتونست بهم بده امیدوارم لیاقت وجود پر ارزشت رو هم بهم بده همیشه دعام به درگاه خدا اینه که پسرت هم چون خودت بزرگ منش و آقا باشه و باعث افتخارمون بشه ...
14 خرداد 1391

آقا پسر مستقل شده

گل پسر مامانی که اصلاً هیچ همکاری برای انجام کارهاش نمی کرد حالا دیگه بزرگ شده مثلاً وقتی بهش می گفتم اتاقت رو جمع کن میگفت من خسته می شم خودت جمع کن حتی به مدت دو روز قید پارک رفتن رو زد ولی اسباب بازی هاشو جمع نکرد و مامانی واقعاً دیگه نمی دونست چیکار کنه یه شب بابا میثم زنگ زد و گفت دارم میام ببرمت رستوران کودکان وقتی تلفن رو قطع کرد به گل پسر گفتم ببین پسرم دو روزه به خاطر بهم ریختگی اتاقت پارک نرفتی اگه بازم اناقت رو جمع نکنی و پدرت بیاد ببینه رستوران کودکان نمی برتت آقا پسر رفت توی اتاقش (منم داشتم از آینه روبروی اتاقش نگاهش میکردم)  یه ذره فکر کرد و از اتاق اومد بیرون و در اتاق رو بست و همینجوری با خودش حرف می زد م...
9 خرداد 1391

شیرین ترین روز مادر مامانی

دیروز روز مادر بود بعنی بهتریییییییییییییییییییییین روز مادر دنیا برای زری مامان دیروز آقا مهدیار تلفنی به مامان شعله و مامان شهلا و مامان ثریا روز مادر رو تبریک گفت و وقتی با دایی جواد صحبت کرد و دادا بهش گفت روز مادر رو به مامانت تبریک بگو،‌ تلفن رو که قطع کرد به زری مامانش گفت مامانی بغلم می کنی مامانی هم گفت نه، آقا پسر گفت پس بشین، وقتی نشستم پسرم پرید بغلم و منو بوسید و در گوشم گفت مامانی روزت مبارک خداااااایا چه لحظه ی زیبایی بود انگاری همه ی دنیا رو یه جا به مامانیش دادن خدایا شکرت که بهترین نعمت ممکنت رو یعنی خوشبختی و سلامتی و همه ی خوبی های دنیا رو یه جا بهم دادی خلاصه اینکه بعد از ظهر هم آقا پسر رفت خونه ی ...
24 ارديبهشت 1391

دردانه مادر

عزیز مادر داری بزرگ می شوی و دغدغه هایت هم بزرگ. قبلا راجع به مورچه می پرسیدی و دیشب از پینه دوز و فردا و فرداها نمی دانم از چه. ای کاش دغدغه هایت کوچک می ماند و خودت بزرگ. و من به این می اندیشم که چقدر مشکلات ما بزرگ ترها برای آن بزرگترین خرد و کوچک است. دردانه ام دوستت دارم به وسعت همه ی "دغدغه هایت در چشمان کوچکت" که می دانم چقدر برایت بزرگ است پس به همان اندازه عاشقت هستم. عاشق توکه می خواهی بدانی اگر پینه دوز را نوازش کنی چه می شود یا اگر آن را از روی دستت فوت کنی. آه که چه مشکل بزرگی، آن هم به هنگام خواب آن وقت که به سقف خیره شدی و من به چشمانت می نگرم وبا خود فکر می کنم دیگر به چه می اندیشی. مهر مادریم نثار روح و جان بزر...
7 ارديبهشت 1391