مهدیارجان مهدیارجان، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 30 روز سن داره
محمدصدرا جانمحمدصدرا جان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره
امیرطاها جانامیرطاها جان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 29 روز سن داره

روز های زندگی من

قلبم فرش راهت، نازنینم

مادر که باشی هر روز و هر ساعت حسی جدید تمام وجودت را در بر می گیرد. مادر که باشی با هر لبخندش قهقهه می زنی و با هر بعضش می میری. مادر که باشی گاهی از خوشی می ترسی سرت به سقف آسمان بساید و گاهی از غم وهم خرابی کاخ آروزهایت را داری. مادر که باشی واژه واژه ی بودنت در نفس هایش خلاصه می شود. مادر که باشی برای افتخار کردن دنبال دلیل نمی گردی. مادر که باشی بعضی لحظه ها و اتفاقات و لبخندها و شیرین کاری هایش تنها و تنها مختص توست برای در کردن خستگیهایت، برای بردن دلت، برای به رقص درآوردنت، برای شکر کردنت. اینهمه گفتم که بگم : عزیزکم را امروز بردم و در مدرسه ای ثبت نام کردم...
18 خرداد 1393

مادر واقعی

این روزها حس یک مادر واقعی رو دارم حس می کنم تازه دارم مثل مامانا می شم. انگار نه انگار که من بودم که می گفتم خودم رو درگیر مشغله های خونه و زندگی نمی کنم. حالا اینقدر کدبانو شدم که خودمم باورم نمی شه . از صبح تا شب شکر خدا می دومم و آخر شب که محمدصدرا رو می خوابونم می شم شبیه انیشتین . خدایا شکرت. تن سلامت و دل خوش رو ازمون نگیر مهربون. ****************************************************************************** پی نوشت1:یه نمونه از خانومیام همین امروز بروز کرد یهو قلمبه، حالا نمی گم که ریا نشه پ.ن2: محمدصدرا بدجوری سرماخورده و بچه م همه ش بی قراره. پ.ن3: عمه سارای نازنین دیشب بعد از دوهفته که ندیده...
1 خرداد 1393

بهار بهار بهاره، فصل گل اناره

یعنی مدیریت نی نی وبلاگ فقط منتظر بود ببینه من نیستم و اینهمه تغییرات اعمال کنه  اینجا چه خبرههههههههه؟؟؟؟؟ این چند وقته که ننوشتم ما هم کلی کارا کردیم بعلــــــــــــــه ! مثلا اینکه دیگه نی نی کوچولوم می شینه و برا خودش مردی شده، یه وقتایی هم که می افته همچین بهش برمی خوره که انگار تو المپیک شکست خورده. داداش دوست داشتنیش هم که همه جوره براش برادری می کنه، وقتی می بینه داره گریه می کنه می گه مامان خواهش می کنم بغلش کن دیگه طاقت ندارم ببینم داره گریه می کنه. و انقدر مواظبه که چیزی رو سمت دهنش نبره یا کسی اذیتش نکنه که گاهی از این همه بزرگواریش شرمنده می شم و فقط غرق بوسه ش می کنم . تو این بهار دوست داشتنی هر چی تونست...
1 خرداد 1393

این خانه در انتظار عید است

چند ساعتی بیشتر تا پایان سال 92 نمونده.  خونه تر و تمیز، سفره ی هفت سین چیده، دسته گلای نازنینم ترگل و ورگل منتظریم تا اولین عید چهارنفره رو تجربه کنیم. خدای نازنین شکرتتتتتتت، خدای مهربونی سال جدید رو سال گشایش و سلامتی و شادی برامون قرار بده. امسال حسااااااااابی امتحانمون کردی، سال عجیب و غریبی بود سالی که بعد از هر اشک و غمی یه شادی دوباره بهمون بخشیدی مهربونم. سال جدید خدایاااااااا عزیزانم، سلامتی. ********************************************************************** پ.ن1: گل پسر بزرگم برای اولین بار تنهایی رفت آرایشگاه نزدیک خونه و شاخ شمشاد برگشت و مامانی رو غرق شادی کرد. عشقممممممممممم بزرگ شده پ.ن2: در...
29 اسفند 1392

برف نو! برف نو! سلام، سلام

  مهدیار و مامان ثریا در حال برف بازی اینم آدم برفیه این دختر خانومه بود که بعد از عکس نداختن توسط مهدیار منهدم شد جوجوهای سرخ و سپید من پسرم برای اولین بار میون برفها بعد از برف بازی، تو خونه ی گرم و نرم مامان ثریا ( عمه جونم مرسی بابت عکسا ) غروب همون روز تولد دایی سعید جون، دایی بابا میثم بود و به طور سورپرایزانه رفتیم خونه شون و به همین مناسبت از خودمون کلی عکس انداختیم   وروجکا کنار مامان ثریا و دایی جون قربون خنده ی کجت گوله برف لپ گلیه من *********************************************************************** تشکرانه: زحمت عکسا رو عمه سارا جون کشیده بو...
20 بهمن 1392

غولی به نام ترس

اینم بساط جدید این خونه س. محض رضای خدا هیچ راه حلی موثری هم براش پیدا نکردم. پسرک بزرگ خونه ما این روزها شدیداً با مقوله ی هیجان انگیز ترس دست و پنجه نرم می کنه، به طوری که ثانیه ای هم از جلوی چشمم دور نمی شه و همه ی این اتفاقات زیر سر دوستان جدید گل پسره که با تعریف قصه های ترسناک ذهنش رو مشوش کردن و حالا حتی شب ها هم خواب درستی نداره. هر راهکاری که به ذهنم می رسیده به کار بردم ولی هنوز نتیجه ای نگرفتم. از جمله اینکه با مسئولین مهدش صحبت کردم و معلمش سر کلاس بهشون گفته که هر کسی شبها راحت نمی خوابه چراغ اتاقش رو روشن بذاره، یکی نیست بگه آخه خاله جان مجبوری دُر پراکنی کنی اینم پیشنهاد بود دادی. و دیشب هم خودم بر ...
15 دی 1392

مردانه ی مردانه

غروب سرد زمستانی و خانه ی خالی از مردان بزرگ مادری که با تمام وابستگی هایش به مرد محبوبش، تنهایی را به جان خریده و آرامش را از گوشه گوشه ی خانه به جان می کشد. غروب سرد ولی خالی از دلگیری که با آواهای آرام بخشی نظیر صدای شعله ی بخاری که عمیقاً  اصرار بر یادآوری سرمای هوا دارد و صدای کیبورد و موس لب تاپ مادری در حال وبگردی و صدای بی نظیر ملچ ملچ دست در دهان پسرک لمیده در کریر پیوند خورده. غروب سرد ولی پر از غرور برای مادری که دو عزیز بزرگ خانه اش را به تفریح و شادی با بوسه ای روانه ی استخر کرده و چشم بر تمام نگرانی هایش بابت سرما و مریضی بعدش بسته تا روزی مردانه ی مردانه رقم بخورد. ******...
4 دی 1392

تولد زری مامان

سیزده آذر سالگرد تولدم بود و بهونه شد تا دوباره دور هم جمع بشیم و جشنی بگیریم. امسال دو تا تولد داشتم که تولد اول رو خونه ی مامان شعله گرفتیم و تولد بعدی رو خونه ی خودمون به اتفاق دو خانواده. مامان ثریا و بابا ناصر با عمه و عمو حمید از تبریز برگشتن و با همه خستگیشون لطف کردن و اومدن تولدم .   این کیک تولد اولمه تو خونه ی مامان وبابام( هیچ کدوم کیکام روش شمع عدد نبود، عمراً بدونید چند سالم شد، خودم هم محاسبه نکردم و نمی خوام بکنم )   این عکسا هم تولد دومی تو خونه ی خودمون   ...
16 آذر 1392

پرفسور مرندیان

پریروز مجدد محمدصدرا رو بردم پیش پرفسور مرندیان و نظر دکتر قبلی رو بهش گفتم. و دکتر گفتن نه نیازی به سونوگرافی هست، نه آلرژی به مواد غذایی داره. فقط و فقط فراورده های گاوی رو نباید بخورم تا نی نیم دلش خوب بشه. حالا غیر از باد هوا می تونم یه سری چیزها رو میل کنم شکر خدا --دکتر از دیدن جلد دفترچه بیمه ی محمدصدرا خیلی خوششون اومد و به ابتکار بابا میثمش آفرین گفتن و خنده ی ملیحی هم فرمودن-- ...
12 آذر 1392