مهدیارجان مهدیارجان، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 30 روز سن داره
محمدصدرا جانمحمدصدرا جان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره
امیرطاها جانامیرطاها جان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 29 روز سن داره

روز های زندگی من

اولین سفر

اولین تعطیلات آخر هفته ی ماه آذر محمد صدرا اولین سفرش رو به همراه خانواده تجربه کرد و خدا رو شکر مثل داداشیش خوش سفر بود. پنج شنبه صبح چهارتایی عازم شدیم و رفتیم شمال پیش مامان ثریا و باباناصر و جای عمه سارا و عمو حمید رو یه عالمه خالی کردیم. اینم مهدیار که هر جا بره یه تیکه چوب پیدا می کنه و باهاش سرگرمه ...
10 آذر 1392

آلرژی

این دیگه چه مدلشه چند وقت پیش که به خاطر دل دردای کولیکی آقا کوچیکه از خوردن هرگونه لبنیات منع شدم و حالا یک هفته ای می شه که بیرون روی داره و امروز که بردمش دکتر رژیمم رو بیشتر کرد و گفت که چهار مغز و کاکائو و ادویه جات رو هم علاوه بر لبنیات نخورم. یعنی رسماً دیگه با اکسیژن هوا باید زنده باشم و به نی نی شیر بدم . ماه بعد هم باید تست آلرژی بشه تا مشخص بشه به چیا حساسیت داره.   ...
9 آذر 1392

بزرگ و بزرگوار

الهی درد دوتاتون به ســـــــــــــــــرم، عزیزای دلم   الهی من فدای این داداش بزرگه بشم که این روزا خیلیییییییییی بزرگ شده و مسئولیت پذیر با آرامش صدرا رو بهش می سپرم و داداشی مهربون ازش مراقبت می کنه و قربون صدقه ش می ره و من دلم براش غش می ره که اینقدر فهمیده ست. چند روز پیش خیلی گرسنه ش بود و داشتم براش غذا گرم می کردم که محمد صدرا بیدار شد و شروع به گریه کرد، مهدیار هم با عجله اومد و گفت مامانی داداشم بیدار شده و وقتی دید من هنوز مشغول کارم هستم با عصبانیت گفت: مامان الان باید به من غذا بدی یا اینکه به داداشم برسی؟؟؟؟ و هیچی دیگه من رسماً فداش شدم از اینهمه بزرگواریش که داداش کوچولوش رو درک میکنه ...
9 آذر 1392

عصر شیرین

بعد از ظهر یه روز پائیزیه و دو تا گل زندگیم برای اولین بار با هم دیگه روی تخت اتاق ما خوابیدن. خدایا شکرت، من و عزیز دلم یکی از شیرین ترین لحظه های زندگیمون رو تجربه کردیم و سجده ی شکر به جا آوردیم. خدایا برای همه ی نعمت هات شکر
2 آذر 1392

یک ماهگی

                                              محمدصدرای نازنینم دیشب ساعت یازده و چهل و پنج دقیقه یک ماهه شد. یک ماهگیت مبارک گل زیبای من                                                &nb...
15 آبان 1392

پستونک

تلاش های بی امان من و همه ی عزیزان با تجربه ی فامیل جهت پستونکی کردن گل پسر از روز اول تا امروز که یعنی بیست و دو روزگی پسرک همچنان ادامه داره، و عجیبه که هنوزم هم دست از تلاش برنداشتیم. انواع و اقسام پستونک اعم از ارتودنسی، ریز و درشت و گرد توسط پدر گرامی و عمه سارا جون خریداری شده و دست آخر به این نتیجه رسیدیم که روی نی نی زیاده و هیچ ربطی به نوع پستونک نداره. و من شدیداً پیگیرم که محمد صدرا جان منت سر این جانب بذارن و این دایه ی مهربون تر از مادر رو  قبول کنن. در این زمینه تجربه های مفید مادرانه تون رو خریداریم. ...
8 آبان 1392

ناز طبیبان

دکتر رفتنای پیاپی ما هنوز ادامه دارد. پسرک کوچولومون که از روز اول به سختی نفس می کشید و ما هم به علت تجربه ی چند سال قبل ترس سرماخوردگی نی نی تو دلمون بود شروع کردیم رفتن از این دکتر به اون دکتر. علاوه بر تنگی بینی و نفس پسرک، دل دردهای بی امان و گریه های رو به کبودیش هم ترس ما رو دوچندان کرد. و نظر دو پزشک محترم این بود که مجاری بینیش تنگه و کلرید سدیم بریزید و تحمل کنید. و پزشک دیگه زتروماکس و بتامتازون تجویز فرمودن، که البته این پزشک شدیداً مورد توجه من و بابایی هستن، چون سرماخوردگی نوزادی مهدیار رو درمان کردن و همیشه هم تشخیص های عالی داشتن. تا اینکه شیر خوردن هم برای پسرک سخت شد و گریه های عصرگاهیش هم شدیدتر و...
8 آبان 1392

دلخوشی ها کم نیست

مشغله ی این روزا کمتر زمانی برام می ذاره تا بیام و بنویسم یا به دوستای دیگم سر بزنم. این روزا برنامه م خلاصه شده تو رسیدگی به محمدصدرا و عذاب وجدان برای وقت کمی که برای مهدیار می ذارم. مهدیار صبح ها با بابامیثم می ره مهدکودک و ظهر هم با سرویس برمی گرده. بابا میثم تو خونه حسابی هوای آقا مهدیار رو داره و به خصوص موقع خواب که مهدیار عادت داشت همیشه من کنار تختش بشینم تا خوابش ببره و این روزا بابایی جای من رو پر کرده و پسر عاقل و بزرگوارم هم کاملاً درک می کنه که مامانی دیگه نمی تونه مثل قبل بهش رسیدگی کنه و با این موضوع کنار اومده و این باعث عذاب وجدان مضاعف من شده . حالا هم که مامان ثریای نازنین که مهدیار رو پنج شنبه همراه خود...
4 آبان 1392