مهدیارجان مهدیارجان، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه سن داره
محمدصدرا جانمحمدصدرا جان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 5 روز سن داره
امیرطاها جانامیرطاها جان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 30 روز سن داره

روز های زندگی من

دسته گل های....

  از شاهکارای پسرام اینکه هفته ی پیش محمدصدرا موبایل عمه ایران نازنین _عمه ی بابا میثم جون_ رو توی گلدون پر از آب بامبوهای مامان ثریا انداخت. همه ی ما هم بی خبر پای میز شام مشغول شنیدن قصه ی زندگی مقدس اردبیلی از زبان بابا میثم بودیم و غرق صحبت ها که یک دفعه حس کردم محمدصدرا مشغول کار مشکوکیه و با دیدن شاهکارش از خجالت نمی دونستم جواب عمه جون رو چی بدم و مهدیار بعد از دیدن دسته گل داداشیش از خوشی بالا و پایین می پرید و تشویقش می کرد و می بوسیدش . تقریبا ساعت ده شب بود که تلاشهای عمو حمید برای درست کردن موبایل جواب نداد و بابا میثم راهی فلکه صادقیه شد و یک موبایل تقریبا شبیه گوشی قبلی عمه جون برا...
16 دی 1393

بی هیچ دلیلی

عزیز دلم برای از تو نوشتن هیچ دلیلی لازم نیست. مهربونم همین که اینقدر فهمیده و بزرگواری، همین که درک می کنی و با هر گریه و ناراحتی داداش کوچولوت از ما می خوای که بغلش کنیم یعنی بزرگ شدی. گل خوشگلم درکت می کنم اگه گاهی هم خشمت رو بروز بدی و بعضی وقتها یه کم بیشتر از معمول حسادت بکنی. قلبم تیر می کشه وقتی داداشی می شه مرکز توجه و تو خشمگین و عصبانی ناخواسته دعواش می کنی.  مهربون خودم، عاااشق قایم موشک بازیت موقع خوابم. وقتی به هر کلکی متوسل می شی که مثلا یواشکی بری و پیش بابا بخوابی و من متوجه نشم. عاشق وقتایی هستم که با بابا قهر می کنی و می گی نمیام بخوابونمت و بعد با چشمای گریون و پر از غرور می گی با...
27 آذر 1393

شیرین زبون چهارده ماهه

دَلام اولین کلمه ایه که کوچولوی من صبح ها با اون مامانی خوابالوش رو سرشار از انرژی می کنه که ترجمه ش همون سلام خودمونه. پسرک مهربون مهرماهی ما به محض کلید انداختن بابایی توی در به همراه داداشی به سمت در می دوه و دلام گویان منتظر می شه تا داداشی از آغوش بابایی خارج بشه و اون رو بغل کنه و امان از روزی که اندکی تعلل کنه و دیگه قهر و گریه ش رو نمی شه جمع کرد . دلبر مهربونم دنیای محبته و وقت و بی وقت من و بابا و داداش رو غرق بوسه می کنه و چند روز پیش دست مامان شهلای نازنینم(مامان بزرگ گلم) رو بوسید و دَلا دَلا (شهلا) گویان به بغلش رفت. به بابای گلم هم مثل بچگی مهدیار جونم عّبا (عباس) میگه که باز هم منظور...
27 آذر 1393

همین تکراری های شیرین ...

بعضی اتفاقهای زندگی بس که تکرار می شن از دایره توجهاتمون خارج می شن، ولی شاید بیشتر وقتها همین تکراری ها مستحق شکر بیشتری باشند. خدایاااا شکرت بابت همه ی تکراری های شیرین و پر از آرامش زندگیم. شکر بابت همه ی صبح های سرد پاییزی که با صدای گرم پدر خونه و بسم اله گویان آغاز می کنم. شکر بابت اینکه یه مامان سالمم که می تونم هر روز صبح با کلی التماس و خواهش و گاهی تشر پسرکم روبیدار کنم و صبحانه بدم و با بوسه و آیت الکرسی راهی مدرسه اش کنم. شکر بابت اینکه بلا استثنا هر روز راس ساعت هفت و ربع صبح فرشته ی یک ساله ام چهار زانو کنار بساط صبحانه، برادرش رو همراهی می کنه. بابت گریه ی هر روز فرشته کوچولوم پشت سر پدر و برادرش. ...
6 آذر 1393

تغییر کاربری

وقتی صاحب یه پسر بچه ی شش ساله ی بازیگوش باشی که دنبال بهانه می گرده برای فرار از درس و مشق و امان ت رو می بُره تا یک صفحه بنویسه! وقتی مامان یه کوچولوی سیزده ماهه ی پر جنب و جوش و زیادی کنجکاو_ بخوانید خیلییییییی فضول_ باشی که برای نیل به اهدافش از هیچ کاری از جمله گاز گرفتن لبه میز و پای مامان مضایقه نمی کنه! مجبور می شی گوشه ای از زندگیت که از قضا دقیقاً وسط پذیرایی خونه ت به حساب میاد رو برای مدتی نامعلوم تغییر کاربری بدی و تبدیلش کنی به اتاق مطالعه و محل کسب علم و دانش پسر بزرگه، تا هم با خیال راحت مرتب بهش سر بزنی و یادآوری کنی که بنویــــــــــس و هم اینکه فضای مانور پسر کوچیکه رو وسعت بدی تا تم...
30 آبان 1393

انار دلم

حالا می فهمم که میوه ی بهشتی یعنی چه! حالا که کنار بساط پائیزی محبوب پدرش دستهای کوچکی دانه های سرخ را زیر و رو می کند و با هر زحمتی که هست مشتی برمی دارد و دست آخر دانه ای را با تمام احساس در دهانم می گذارد و با هر تشکرم چشمانش غرق غرور و شادی می شود.                                                              &nb...
19 آبان 1393

جشن شکوفه ها

روز اول مدرسه با هوای خنک و جشن شکوفه ها و همه ی تجربه های نابش هر چقدر هم که زیبا باشد پر از استرس است حتی برای مادری که سالها ازاین اولین تجربه اش گذشته باشد و به خصوص برای مادری که خودش جشن شکوفه ها را تجربه نکرده باشد و اولین روز مدرسه را خواب مانده باشد. با همه ی استرس ها و نگرانی ها شب بیست و نه شهریور را گذراندم و شکر خدا روز سی ام به وقت پسرکم را همراه پدر و برادرش راهی جشن شکوفه هایی کردیم که هیچ نشانی از جشن نداشت و همه اش یک پسرک پر تلاش و دوست داشتنی کلاس ششم بود به نام سینا که قرآن خواند و بعد به همراه چند نفری سنتور نواخت و بعد هم باز همان آقا سینا نمایش اجرا کرد و در آخر مسئولین مدرسه زحمت کشیدند کلاس بندی را خودشان انجا...
7 آبان 1393

اندر احوالات ما و پسرک شمالی

برای اعیاد سوم تا پنجم شعبان عزم مشهد الرضا کردیم ولی پسرکمان پا در یک کفش کرد که مسیرش به ما نمی خورد و می خواهد به شمال برود. دل ناآرام و بی قرار مادرش را هم با وساطت پدرجانش راضی کرد و نیامد، یک شب پیش مامان شعله ماند و بعد همراه باباناصر و عمه ایران راهی شد. و اولین سفر مشهد داداش کوچیکه بدون حضور مهدیار جان رقم خورد. این هم انگشتری که بابا میثم یه دونه برای پسر کوچیکه خرید و یکی هم از قول محمدصدرا به عنوان سوغات برای داداش بزرگه این هفته هم به بهانه ی عید و نیمه شعبان باز تصمیم به رفتن گرفت و وقتی دید اینبار هم راضی نیستم اول گریه و زاری کرد و بعد شرروع به دلیل آوردن و توجیه کردن که جشن شمالی ها ...
23 خرداد 1393