مهدیارجان مهدیارجان، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 30 روز سن داره
محمدصدرا جانمحمدصدرا جان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره
امیرطاها جانامیرطاها جان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 29 روز سن داره

روز های زندگی من

سفر مشهد

سلاااااام با کلی تاخیر این چند وقته زیاد حال و حوصله ی نوشتن نداشتم و سفرهای پی در پی هم مزید بر علت این کاهلی بود مرسی از همه ی دوستای گلی که به یادمون بودن از جمله عاطفه ی مهربون و دوست داشتنی زمان زیادیه که ننوشتم و نمی دونم از کجا شروع کنم! سفر اول مربوط به تعطیلات خرداد بود که به سختی و ضرب و زور موفق به رفتن به شمال شدیم سه بار تا سر جاده چالوس رفتیم و بار سوم موفق به طی مسیر شدیم و شکر خدا اونطور هم که فکر می کردیم شلوغ نبود و خیلی خوش گذشت به خصوص به آقا مهدیار با وجود مامان ثریا و عمو حمید   و سفر دوم هم یه سفر زنونه به اتفاق خانواده ی مامان ثریا به مشهد بود که خدا رو شکر خیلی سفر خوب و به ...
5 تير 1392

پایان جدایی و آغاز یه آبله مرغون دیگه

بعد از 15 روز دوری از آقا پسر فهیم و بزرگوارم بالاخره روز چهارشنبه به این جدایی پایان دادیم و همدیگرو در آغوش گرفتیم. حس یه تبعیدی رو داشتم که بعد از سالها خانواده ش رو می بینه به صورت هم نگاه می کردیم و باز تو آغوش هم فرو می رفتیم حتی تو اون موقعیت هم پسر نازنینم حواسش به نی نی تو راهی بود و با نرمی من رو در آغوش می گرفت و هنوز که هنوزه با هم رودربایسی داریم و کلی تو حرف زدن و رفتار با همدیگه نرمش به خرج می دیم حالا بعد از این 15 روز سخت دیشب متوجه شدم که منم آبله مرغون گرفتم حالا چیکارررررررررررررر کنم پسرم بهم پیشنهاد داده برای اینکه به نی نی آسیبی نرسه به نی نی زیاد نزدیک نشم آخه چه جوری به...
8 خرداد 1392

من زنده اممممممم

واااااااااییی باورم نمی شه من زنده موندم دو روز اول این مریضی کذایی، کلاً از زندگی قطع امید کرده بودم سه شب نخوابیدم و اینقدر ناله زدم که مهدیار می گفت مامانی اینقدر نگو درد دارم مریضم، خوب می شی دیگه منم مریض بودم و مدام از تجربیات ناتمامش منو بهره مند می کرد الان که می نویسم باورم نمی شه زنده باشم و یه بار دیگه دستم صفحه ی کیبورد رو لمس کنه و پا به فضای مجازی گذاشته باشم ( یعنی بزرگنمایی و گنده گویی در چه حدددددددد ) ولی بی شوخی مریضی مزخرفیه تا روی سرم هم دونه زده، همه ش هم باید مراقب باشم کنده نشه فکر کن در ماه ششم بارداری، خواه ناخواه خودم خوشگل شده بودم حالا یه دیزاین جدید به کل وجودم ا...
8 خرداد 1392

دون دونِ مامان

دون دون مامان دلم برات تنگیده هزااااااااار تا ظهر بابا میثم مهدیار جونم رو برد خونه ی مامان ثریا اینا مامانی هم کلی عذاب وجدان داره برای اینکه نمی تونه پیش گل پسرش باشه یکی دو ساعت پیش هم گل پسرم بی قرار شد و بابا میثمش رو می خواست بابایی رفت پیشش و من امشب تنها ام دلم پیش پسرمه و هیچ کاری براش نمی تونم بکنم خدا رو شکر که مامان ثریا و بابا ناصر نازنین و عمه و عمو جونش پیششن و خیالم راحته فقط عذاب وجدان دارم یه عالمههههههه ...
21 ارديبهشت 1392

وااااای چی کار کنم

نمی دونم از کجا و چه جوری بنویسم فقط دارم می نویسم به عشق دوستای نازنینی که لطف کردن و مرتب حال و روزمون رو پرسیدن دوستای گلم شکر خدا رفتم سونوگرافی و همه چی نی نی خوب بود و............... نی نی یه پسر نازنین بود مثل داداشش دیگه اینکه دو روزی به اتفاق بابا میثم رفتیم شمال و گل پسر یا به قول زهرا جونم فندق بزرگه پیش مامان بزرگای نازنینش بود چهارشنبه شب رسیدیم خونه ی مامان شعله حال پسرم حسابی خوب بود ولی از دیروز متوجه دونه های ریز روی صورت و تنش شدم و دیشب که رفتیم دکتر، گفت احتمالاً آبله مرغونه وااااااااااای بچه م کلی دون دون شده و از اون بدتر اینکه من آبله مرغون نگرفتممممممممممم ...
20 ارديبهشت 1392

مهدیار این روزا

مهدیار این روزا فکرش حسابی مشغول نی نی مسافره و مرتب راجع بهش می پرسه چند روز پیش از این سوال شروع کرد مهدیار: مامان من که تو دلت بودم خیلی دوست داشتی که پسر باشم (این اواخر داشتم دوران باراداری اولم و علاقه شدیدم به پسردار شدن رو برای یکی از اقوام تعریف می کردم که از قضا مهدیار هم شنیده) من: آره مامان جون خیلییییییییی دوست داشتم همه ش از خدا می خواستم بهم یه پسر نازنین بده مهدیار: مامان خوب من پسرم دیگه ( و در این قسمت، یه حس مادرانه ی عجیبی می گفت این مکالمه بی منظور نبوده)   روز بعد: صبح وقتی مهدیار رو بیدار کردم شروع کردم به بوسیدنش و گفتم خدایا شکرت که این پسر نازنین رو بهم دادی مامانی من همیشه...
4 ارديبهشت 1392

برف بازی

بالاخره در روزای پایانی سال یه برف حسابی اومد و مهدیار و مامان ثریا به آرزوی برف بازیشون رسیدن از ابتدای زمستون رفته بودن و پوتین برای برف بازی خریده بودن ولی دریغ از یه برف دیروز صبح وقتی دیدیم برف اومده سریع شال و کلاه کردیم و رفتیم خونه ی مامان ثریا تو پارک پشت خونه کلیییییییییی دوست پیدا کردیم و برف بازی کردیم و آدم برفی ساختیم که قبل از اینکه من با آدم برفی عکس بندازم بچه ها در یه حرکت آدم برفی رو نیست و نابود کردن اینه که هیچ اثری از اینجانب تو عکسها دیده نمی شه اینم مهدیار و مامان ثریا و دوستاشون   ...
18 اسفند 1391

روزمرگی کسالت آور

یه روزا می شه که با همه ی آرامش از هر چی اطرافته بیزاری و دلت یه تغییر درست و حسابی می خواد اصلاً هم نمی دونی چی حتی شده یه خوردنی هیجان انگیز که اونم نمی دونی چی هی میری و جلوی یخچال مانور می دی و پشت پنجره نفس می کشی و در آخر هم به این نتیجه می رسی که کاش برگردم به بچگی و از اول شروع کنم شاید به اینجا نرسم کلاً سرخورده فقط دنبال بهانه خدا به داد اون بنده خدایی برسه که دم دستت باشه و به عذاب غرغرهات گرفتار بشه و ما شدید منتظر این بنده خداییم و تمام تلاشمان را می کنیم که فرد مورد نظر ما جگر گوشه مان نباشد انشاا.... ...
30 بهمن 1391

کفشام کوووووووووو؟

عزیز مادر امروز که از مهدکودک اومدی موندی پیش مامان ثریا و من رفتم خونه ی مامانم قرار شد کار بابا میثم که تموم شد با هم بیاین خونه ی مامان شعله غروب که زنگ زدم با مامان ثریا و بابا ناصر رفته بودی بیرون و بعد هم خونه ی عمه سارا جون بعد که با عمه جونت صحبت کردم گفت که موقع سوار شدن به ماشین بابا ناصر کفشهات رو بیرون ماشین درآوری و سوار شدی دم خونه ی عمه سارا دنبال کفشات می گشتین که شما گفتی بیرون درآوردی گفتی برگردیمممممممممم می دونم کجا کفشام رو گذاشتم خلاصه اینکه مامان ثریا و بابا ناصر پر حوصله هم برگشتن و کفشت رو توی خیابون پیدا کردن الهیییییییییییی فدای هنرات بشم من ...
17 بهمن 1391