مهدیارجان مهدیارجان، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 30 روز سن داره
محمدصدرا جانمحمدصدرا جان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره
امیرطاها جانامیرطاها جان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 29 روز سن داره

روز های زندگی من

تنهایی

ده روز از تولد محمد صدرا گذشت و مامان و مامان شهلای نازنینم هم امروز رفتن خونه شون و ما تنها شدیم. با اینکه اولین تجربه ام نیست ولی هم استرس دارم و هم کلی گریه این حس بدیه که فک کنم همه ی مامانا بعد از اولین تنهاییشون با نی نی جدید تجربه می کنن. حس می کنم از پس هیچ کاری بر نمیام . من مامانمــــــــــــــــو می خوام ...
23 مهر 1392

تولد فرشته ای دیگر

بالاخره انتظار فرشته ی آسمونیم به سر رسید و خداوند اجازه ی ورودش به دنیا رو صادر کرد. خدایا ممنونتم که فرزند سالمی بهم عطا کردی. خدایا ممنوتم که بلا رو ازمون دور کردی و محمد صدرای عزیزم خطر از سرش گذشت و سالم به دنیا اومد. خدایا من لایق این همه نعمتت نیستم و می دونم هر چی دارم فقط و فقط از لطف و بزرگیته . شکرت هزااااااران مرتبه شکرت -------------------------------------------------------------------------------------------------- تشکر نوشت: ممنونم از همه ی دوستای گلی که به یادم بودن و جویای احوالمون شدن. از دعای خیر همگیتون ما خوبیم و همچنان عاااااااااشق دوستای گلمون ...
18 مهر 1392

علایق مرد کوچکم

این روزها علایق پسرکم به طور محسوسی تغییر کرده. دیگر شبکه ی پویا و برنامه های کودکانه ش جای چندانی در دل کوچکش ندارند و  شبکه مسننت (یا همان مستند خودمان) و شبکه ی سلامت با برنامه های عجیب و غریبش و جراحی های دل و روده و گاه گاهی هم شبکه ی ورزش شبکه ی مورد علاقه ش شده. مهد رفتنش هم با چند ماه پیش زمین تا آسمان تفاوت دارد، نه دیگر خبری از بهانه گیری های صبح هست و نه جمله ی این جا بمون و کی دنبالم میایی حین جدایی. بی هیچ دردسری بوسه و خداحافظی، طوری که مدیر مهد هم هر روز به تغییراتش معترف می شود. اسباب بازی های محبوبش هم عوض شده، دایناسور بی ریختی که یک لحظه از خودش دور نمی کند. و خرس سفید بزرگ خودم که حالا ...
3 مهر 1392

آخرین سفر بدون محمدصدرا

این روزا و سنگینی هفته های آخر هم نتونست خونه نشینمون کنه. هفته ی پیش آزمایشاتم رو پیش دکتر بردم و خدا رو شکر همه چیز رو نرمال  تشخیص داد و پرسید سفر نمی خواین برین؟ بابا میثم : من : گفتم خانوم دکتر هفته ی پیش یه روزه رفتم و کل گیلان و مازندران رو در طی 20 ساعت رویت کردم دیگه نگید تو رو خدا که همین الان همسر جان چمدون ها رو می بنده. و خانوم دکترم اصراااار که می تونی بری و مشکلی نیست و شماره ی موبایلش رو هم داد و گفت اگه مشکلی پیش اومد تماس بگیر ! از در مطب که بیرون اومدیم هنوزم بابا میثم این شکلی بود گفت بریم وسایل رو جمع کنیم با مامان ثریا اینا بریم ارومیه. منم که مطیع همسر، ولی مامان ثریا به خاط...
15 شهريور 1392

راهپیمایی

برنامه ی دیروز آقا مهدیار هم اغتشاش در مسیر راهپیمایی بود. البته به عقیده ی خودش و مامان ثریا ابداً اینطور نبوده و نیتشون شرکت در راهپیمایی و انجام وظیفه بوده. چی بگم؟ اینم یه جورشه دیگه. اگه راهپیمایی رفتن با تفنگ آبپاش اونم نه یه تفنگ کوچیک، تفنگی که مخزن آبش کوله پشتیه و باهاش می شه یه ملتو خیس آب کرد انجام وظیفه است شما بخونید شرکت در راهپیمایی ولی من همچین نظری ندارم. البته اینم بگم که هر کسی رو که خیس می کردن با اجازه بوده (امیدوارم اینطور بوده باشه و گرنه قطعاً باید کتک می خوردن دیگه نه؟!) فک کـــــــــــــــــــــن! حتی آتش نشانای مستقر در مسیر رو هم خیس کردن! اونا هم تفنگ رو از مهدیار گرفتن و کلی تفری...
12 مرداد 1392

بیب بیب هورااااااا

 امان از این باب اسفنجی و این بیب بیب هوراش که اول مهدیار رو مبتلا کرد و حالا دیگه هممون رو به طوری که هر جا هر کسی کاری می کنه یا بلایی سرش میاد بلند با دستهای مشت کرده می گیم بیب بیب هورااااااا. اصن به قول بابا میثم هممون خبیث شدیم. یکی از آبرومندانه ترینش هم اینه که هفته ی پیش  مهمونی افطاری مامان ثریا بود وقتی مهمونا رفتن و هممون تو آشپزخونه مشغول جمع و جور بودیم یه نفر اعلام کرد که فلان بچه کیفش رو با اسباب بازیاش جا گذاشته یک دفعه همه  از جمله بابا میثم و مامان ثریا و مهدیار و عمه سارا و عمو حمید به طور خودجوش یک صدا گفتن بیب بیب هوراااااااااااا یا دیروز که بابا میثم کمرش اسپاسم شده بود ...
7 مرداد 1392

تولد بهترین بابای دنیا

دیروز تولد بابا میثم عزیز بود که مامان ثریای نازنین حسابی تو زحمت افتادن و تولد رو به خاطر شرایط اینجانب تو خونشون برگزار کردن و بسی ما رو شرمنده کردن. خدا رو شکر که شب بسیار خوبی بود و تولد امسال بابا میثم همزمان شده بود با تولد حضرت امام حسن. مهدیار هم علاوه بر کادویی که بابا میثمش داد یه نقاشی خوشگل هم از خانواده ی چهار نفره مون کشید و به بابا میثم هدیه داد و وقتی در مورد نقاشیش برای هر کسی توضیح می داد می گفت عکس شما رو هم کشیدم و هر بار یه تعبیر و توضیح جدید ارائه میداد تا دل همه رو به دست بیاره. رقص چاقوش رو هم که دیگه نگوووووووو و نپرس. اینم تزئین کادوی تولد بابا میثم (مثلاً به قول خودش پاپیون درست کرده، مدیونید ...
3 مرداد 1392

نی نی مهدیار

این روزا مهدیار حسابی رفته تو حال و هوای نی نی داشتن و باردار بودن می ره و میاد می گه مامان می دونی تو دل منم نی نی هست، به خصوص وقتایی که کاری بهش می گم می گه خوب تو دل منم نی نی هست منم کمرم درد می کنه و نمی تونم خم بشم پریروز خدا رو شکر نی نی مهدیار به قول خودش دُینا اومد یکی از عروسکاش رو گرفت پشتش و گفت مامان حدس بزن کی اومده؟ نی نیم دینا (دنیا) اومده و دیگه مشکلی ندارم و می تونم خم بشم و کمکت کنم بعد از چند دقیقه که دید توقع کمک ازش دارم پشیمون شد و گفت یه نی نی دیگه هنوز تو دلم هست و دوباره در عرض چند ساعت یه نی نی دیگه دینا آورد!! که این دفعه گل پولیشی تزئینی اتاقش بود و می گفت مامان به نظرت چرا من گل به دی...
31 تير 1392

شکرت خدا، شکر

خدای نازنینم ازت ممنونم بابت همه ی نعمتهات، این همه نعمت غیر قابل شمارشت مهربونم شب اول ماه رمضان من یه هدیه ی عالی ازت گرفتم که اون سلامتی نی نی تو راهیمه سونوگرافی ای که بعد از آبله مرغونم رفتم یه کمی نگرانمون کرد اول اینکه گفت آبله مرغون روی بینایی و شنوایی و قلب بچه اثر می ذاره که تا زمان تولد مشخص نمی شه که البته دکترم این نظر رو رد کرد و گفت فقط روی اندام های بچه اثر می ذاره بعد هم گفت لب بالای بچه رو نمی بینم و سونوی سه بعدی پیشنهاد کرد و چون تناقضهایی توی جوابش بود دکترم هم تشخیص سونوی سه بعدی رو داد و البته تاکید کرد که جای نگرانی نیست منم خدا رو شکر استرس و نگرانی زیادی نداشتم و دلم قرص بود که ایشالا...
19 تير 1392