مهدیارجان مهدیارجان، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 27 روز سن داره
محمدصدرا جانمحمدصدرا جان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 1 روز سن داره
امیرطاها جانامیرطاها جان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 26 روز سن داره

روز های زندگی من

آرزوهای رنگی

فدای همه ی کودکانه هات. فدای همه فکرهای رنگی و شادت. فدای غم هات که اندازه ی دنیات کوچیکه و اندازه ی دلت لطیف. فدای هر قطره اشکت که به هر بهونه ای رو صورت کوچولوت جاری میشه. فدات بشم که یکی از آرزوهات اینه که فکر ابری داشته باشی و وقتی ازت می پرسم فکر ابری چیه میگی تو کارتون تام و جری وقتی فکر می کنن بالای سرشون یه ابر میاد ، مامان نگاه کن ببین منم فکر می کنم بالای سرم ابر میاد؟ مامان دوست داشتی شما هم فکر ابری داشته باشی؟ مامان دوست داشتی عین باب اسفنجی بوس قلبی داشته باشی وقتی برای کسی بوس می فرستی از دهنت قلب بیاد بیرون؟ مــــــــــــــــامـــــــــــــــــــان فدای همه فکرهای ابری و بوسهای قلبی و آرزوها...
17 مرداد 1392

راهپیمایی

برنامه ی دیروز آقا مهدیار هم اغتشاش در مسیر راهپیمایی بود. البته به عقیده ی خودش و مامان ثریا ابداً اینطور نبوده و نیتشون شرکت در راهپیمایی و انجام وظیفه بوده. چی بگم؟ اینم یه جورشه دیگه. اگه راهپیمایی رفتن با تفنگ آبپاش اونم نه یه تفنگ کوچیک، تفنگی که مخزن آبش کوله پشتیه و باهاش می شه یه ملتو خیس آب کرد انجام وظیفه است شما بخونید شرکت در راهپیمایی ولی من همچین نظری ندارم. البته اینم بگم که هر کسی رو که خیس می کردن با اجازه بوده (امیدوارم اینطور بوده باشه و گرنه قطعاً باید کتک می خوردن دیگه نه؟!) فک کـــــــــــــــــــــن! حتی آتش نشانای مستقر در مسیر رو هم خیس کردن! اونا هم تفنگ رو از مهدیار گرفتن و کلی تفری...
12 مرداد 1392

بیب بیب هورااااااا

 امان از این باب اسفنجی و این بیب بیب هوراش که اول مهدیار رو مبتلا کرد و حالا دیگه هممون رو به طوری که هر جا هر کسی کاری می کنه یا بلایی سرش میاد بلند با دستهای مشت کرده می گیم بیب بیب هورااااااا. اصن به قول بابا میثم هممون خبیث شدیم. یکی از آبرومندانه ترینش هم اینه که هفته ی پیش  مهمونی افطاری مامان ثریا بود وقتی مهمونا رفتن و هممون تو آشپزخونه مشغول جمع و جور بودیم یه نفر اعلام کرد که فلان بچه کیفش رو با اسباب بازیاش جا گذاشته یک دفعه همه  از جمله بابا میثم و مامان ثریا و مهدیار و عمه سارا و عمو حمید به طور خودجوش یک صدا گفتن بیب بیب هوراااااااااااا یا دیروز که بابا میثم کمرش اسپاسم شده بود ...
7 مرداد 1392

تولد بهترین بابای دنیا

دیروز تولد بابا میثم عزیز بود که مامان ثریای نازنین حسابی تو زحمت افتادن و تولد رو به خاطر شرایط اینجانب تو خونشون برگزار کردن و بسی ما رو شرمنده کردن. خدا رو شکر که شب بسیار خوبی بود و تولد امسال بابا میثم همزمان شده بود با تولد حضرت امام حسن. مهدیار هم علاوه بر کادویی که بابا میثمش داد یه نقاشی خوشگل هم از خانواده ی چهار نفره مون کشید و به بابا میثم هدیه داد و وقتی در مورد نقاشیش برای هر کسی توضیح می داد می گفت عکس شما رو هم کشیدم و هر بار یه تعبیر و توضیح جدید ارائه میداد تا دل همه رو به دست بیاره. رقص چاقوش رو هم که دیگه نگوووووووو و نپرس. اینم تزئین کادوی تولد بابا میثم (مثلاً به قول خودش پاپیون درست کرده، مدیونید ...
3 مرداد 1392

نی نی مهدیار

این روزا مهدیار حسابی رفته تو حال و هوای نی نی داشتن و باردار بودن می ره و میاد می گه مامان می دونی تو دل منم نی نی هست، به خصوص وقتایی که کاری بهش می گم می گه خوب تو دل منم نی نی هست منم کمرم درد می کنه و نمی تونم خم بشم پریروز خدا رو شکر نی نی مهدیار به قول خودش دُینا اومد یکی از عروسکاش رو گرفت پشتش و گفت مامان حدس بزن کی اومده؟ نی نیم دینا (دنیا) اومده و دیگه مشکلی ندارم و می تونم خم بشم و کمکت کنم بعد از چند دقیقه که دید توقع کمک ازش دارم پشیمون شد و گفت یه نی نی دیگه هنوز تو دلم هست و دوباره در عرض چند ساعت یه نی نی دیگه دینا آورد!! که این دفعه گل پولیشی تزئینی اتاقش بود و می گفت مامان به نظرت چرا من گل به دی...
31 تير 1392

قهرمان همیشگی زندگی

     جان مادر این حس همه گیر است، یعنی باید باشد. قهرمان زندگی از کودکی تا همیشه برای همه فقط اوست. او که دستان بزرگ و مهربانش نه به نرمی دستان مادر ولی خالصانه و همیشه هست. او که سخت گیری ها و عتابش هم گرچه گاهی خالی از نرمش است ولی شیرینی و اثرش همیشه در دل می ماند. او شاید در ظاهر قوی و قدرتمند، ولی در باطن دلی به لطافت باران دارد. پدر همیشه و همیشه قهرمان است، برای من هم اینگونه بوده و هست و حالا که تو را می بینم که اینگونه پدرت قهرمان بی رقیب زندگیت شده غرق در غرور می شوم و یاد کودکیم برایم زنده می شود و نهایت سعیم را می کنم که او هر روز به چشمت قهرمان تر از دیروز ...
22 تير 1392

شکرت خدا، شکر

خدای نازنینم ازت ممنونم بابت همه ی نعمتهات، این همه نعمت غیر قابل شمارشت مهربونم شب اول ماه رمضان من یه هدیه ی عالی ازت گرفتم که اون سلامتی نی نی تو راهیمه سونوگرافی ای که بعد از آبله مرغونم رفتم یه کمی نگرانمون کرد اول اینکه گفت آبله مرغون روی بینایی و شنوایی و قلب بچه اثر می ذاره که تا زمان تولد مشخص نمی شه که البته دکترم این نظر رو رد کرد و گفت فقط روی اندام های بچه اثر می ذاره بعد هم گفت لب بالای بچه رو نمی بینم و سونوی سه بعدی پیشنهاد کرد و چون تناقضهایی توی جوابش بود دکترم هم تشخیص سونوی سه بعدی رو داد و البته تاکید کرد که جای نگرانی نیست منم خدا رو شکر استرس و نگرانی زیادی نداشتم و دلم قرص بود که ایشالا...
19 تير 1392

یادم نرفته بود

یادم نرفته بود هیچ کدوم سختی هاش رو  یادم نرفته بود حال بد ماه های اول بارداری رو یادم نرفته بود دل دردها و کمردردهای روزای سنگینی رو یادم نرفته بود بد خوابی های ماه های آخر رو یادم نرفته بود لحظه های سخت و شیرین انتظار رو یادم نرفته بود سختی شب بیداری ها رو یادم نرفته بود ترس تب و دل درد و بیماری دردونه م رو یادم نرفته بود سختی دور شدن و امانت سپردن رو یادم نرفته بود دویدن و تموم شدن تحمل دوری چند ساعته رو یادم نرفته بود دلی رو که دیگه جایی بدون نیمه وجودم آروم نمی گرفت پس چی شد که دوباره حاضر شدم این سختی ها رو به جون بخرم؟ چه حسی پشت این همه سختی هست که با وجود یک بار امتح...
16 تير 1392

سفر مشهد

سلاااااام با کلی تاخیر این چند وقته زیاد حال و حوصله ی نوشتن نداشتم و سفرهای پی در پی هم مزید بر علت این کاهلی بود مرسی از همه ی دوستای گلی که به یادمون بودن از جمله عاطفه ی مهربون و دوست داشتنی زمان زیادیه که ننوشتم و نمی دونم از کجا شروع کنم! سفر اول مربوط به تعطیلات خرداد بود که به سختی و ضرب و زور موفق به رفتن به شمال شدیم سه بار تا سر جاده چالوس رفتیم و بار سوم موفق به طی مسیر شدیم و شکر خدا اونطور هم که فکر می کردیم شلوغ نبود و خیلی خوش گذشت به خصوص به آقا مهدیار با وجود مامان ثریا و عمو حمید   و سفر دوم هم یه سفر زنونه به اتفاق خانواده ی مامان ثریا به مشهد بود که خدا رو شکر خیلی سفر خوب و به ...
5 تير 1392

برادران رایت

پسرم با بیش از یه قرن تاخیر و بدون حضور برادرش امروز تو فکر پرواز بود و به عقیده ی خودش نسبتاً هم موفق بود از روی دسته ی مبل، لبه ی پله و روی میز ناهارخوری با بالهای جدیدش می پرید و هر بار هم حس می کرد بیشتر توی هوا مونده فکر کنم به خاطر عدم حضور برادرش پروازش به طور کامل درست از آب در نمیومد بالهای هواپیمای نگون بختش رو باز کرده بود و ازم خواست تا یه بند دور هر بال ببندم و بعد بال ها رو دستش کرد و اقدام به پرواز کرد به هر حال همه ی بزرگان و دانشمندان از همین جاها شروع کردن دیگه، نه؟ ...
9 خرداد 1392