مهدیارجان مهدیارجان، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 11 روز سن داره
محمدصدرا جانمحمدصدرا جان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 16 روز سن داره
امیرطاها جانامیرطاها جان، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه و 10 روز سن داره

روز های زندگی من

اولین سفر بدون مهدیار

دوشنبه به اتفاق بابا میثم بدون مهدیار جون راهی رامسر شدیم و مهدیار هم پیش مامان ثریا موند البته چیزی از سفر بهش نگفتیم چون مهدیار عاشق شماله ولی موقع جمع کردن وسایل حدسایی زده بود و وقتی بابا میثم گفت شناسنامه ت رو بردار، گفت : بابایی برای چی به مامانم گفتی اونو برداره، کجا می خواین برین؟ با اینکه خیلی خوش گذشت ولی جای گل پسرم حسابی خالی بود و هر جا می رفتیم هی جاش رو خالی می کردیم عمه ایران دوست داشتنی (عمه ی بابا میثم) هم رفته بودن خونه ی مامان ثریا اینا و همه با هم رفته بودن بهشت زهرا و حضرت عبدالعظیم نصف شب مامان ثریا بلند شدن دیدن مهدیار نیست همه ی خونه رو گشتن، دیدن که رفته پیش عمه جون خوابیده و تا صبح پیش عم...
11 بهمن 1391

خاطره ی دردسر ساز

خدا رو شکر که مامان جون نازنینم بهتر شدن و ما هم خوشحال و سر حال از سلامتشون شبی که قرار بود من بیمارستان پیش مامانم بمونم بعد از ساعت ملاقات مامان ثریا و زندایی های بابا میثم به همراه مهدیار جون رفتن برای نماز به مسجد کنار بیمارستان یه مسجد کوچولو که زنونه طبقه ی بالا یه اتاق بیست و پنج، شش متری که سقفش فکر کنم از چوب بود چون موقع راه رفتن صدای تق تق بدی می داد و باید خیلی آروم راه می رفتی مامان ثریا تعریف کردن که بعد از نماز می خواستن که کاپشن مهدیار رو تنش کنن که مهدیار نمی ذاشته و مامان ثریا بهش می گن بیا یه خاطره از بچگی بابا میثم برات تعریف کنم (تا بتونن لباس تنش کنن) مهدیار هم که عاشق شنیدن خاطره از کود...
10 دی 1391

شب یلدا

دیشب یلدا بود و همگی در کنار مامان بابای خوبم بودیم و روحیه ی مامان گلم کلی عوض شد و بهشون خوش گذشت و درکنارشون به ما هم خیلی خوش گذشت فال حافظ گرفتیم و آجیل و شیرینی و میوه خوردیم و این شب بهونه ای بود تا مثل هر سال بهمون یادآوری کنه که تو سرمای میانه ی پائیز و زمستان هم میشه جمعی گرم و شاد داشت و به خاطر داشته ها شکر گزار بود اینم میز شب یلدا که خاله اسما زحمتش رو کشیده بود ...
2 دی 1391

اولین شب جدایی

این دو هفته نتونستم بیام و بنویسم فقط در حدی بوده که بیام و کامنتای دوستای گلم رو جواب بدم مامان نازنینم دوشنبه ی هفته ی گذشته بیمارستان بستری شدن و سه شنبه تحت یه عمل سخت قرار گرفتن که خدا رو شکر این روزا حالشون خیلی بهتره و ما هم سعی کردیم این چند وقت کنارشون باشیم این شد که نتونستم به نی نی وبلاگ محبوبم اونقدرا سری بزنم سه شنبه که مامان جونم عمل شدن یکی از دوستای نازنینشون پیششون موندن و برای چهارشنبه شب قرار شد که من بمونم و مهدیار جونم هم همراه بابا میثم برن پیش مامان ثریا جون و از عمه سارا و عمو حمیدش هم خواستیم که برن اونجا تا مهدیار احساس تنهایی نکنه و این شد اولین شب جدایی من و دردانه ام از زمان ...
30 آذر 1391

تولد تولد

دوشنبه تولدم بود و به خاطر اینکه داداش گلم تهران نبود قرار شد که پنج شنبه جشن بگیریم ولی زندایی ها و دختر دایی های عزیز همسرم یه عالمــــــــــــــــــه سورپرایزم کردن و برام تولد گرفتن با کلیییییییی کادوهای خوب اینم عکس کیک تولدم که زندایی حشمت جون زحمت کشیده بودن واقعاً هم شرمنده شون شدم و هم یه دنیا خوشحال ...
17 آذر 1391

بازم تولد

پنج شنبه هم دوباره تولد بازی داشتیممممممممم  و بازم با کلیییییییی کادو که من عاشقشـــــــــــــــــــــــم با حضور مامان بزرگ و بابابزرگهای و عمه جون  و خاله جون مهدیارم و همسران عزیزشون، مامان شهلای عزیز تر از جونم، دایی جواد مهدیار (داداشی گل خودم) و دایی جون و زندایی مهربون بابا میثم که همگی هم با آگاهی از علاقه ی مفرط اینجانب به کادو یه عالمه کادو برام آورده بودن و شرمنده م کردن پسرم هم به خودم رفته و از چند روز قبل می گفت مامانی هر کسی هم که توی تولد هست باید کادو بگیره می گفتم نه مامان جان فقط کسی که تولدشه از بقیه کادو می گیره می رفت و میومد دوباره می گفت مامان حالا ...
17 آذر 1391

مجمع جهانی حضرت علی اصغر

این چند روز به علت رنگ کردن درها مهدیار جونم حسابی مریض احوال بود به دستور دکتر گل پسر رو از این فضا دور کردیم و این چند روزه رو رفتیم خونه ی مامان ثریا و بابا ناصر عمو حمید هم رفته بود تبریز و عمه سارا هم خونه ی مامان ثریا اینا بود خلاصه اینکه حسابی  دور هم بودیم این چند روزه روز جمعه هم به اتفاق عمه سارا و ماهان و مریم جون و زندایی جون رفتیم هیئت حضرت علی اصغر یا به قول من و مهدیار هیئت نی نی ها می دونم که دیگه مهدیار برای رفتن به این هیئت بزرگ شده ولی چه کنم که نمی تونم از حال و هوای این هیئت دل بکنم و هی به بهونه ی مهدیار هر سال می ریم تو این فضای روحانی و پاک اینجا هم مهدیار اصرار داشت در حال بوسیدن دست زری ماما...
5 آذر 1391

رنگ و رنگ

بازم خونه مون ریخته بهم مشغول رنگ کردن درها و کمدها و بازم همه ی وسایل وسط و زندگی رو هوااااااا به قول مامان ثریا دلت رو بزرگ کن مامان جان عیبی نداره و ما هم در راستای این دل بزرگ کردن بی خیال شدیم بسییییییییی روز سومه که نقاشای کمی تا قسمتی روی مغزمون مشغولن دیروز رو نیومدن، تا پریروز یک نفر بود امروز یه نفر دیگه رو هم با خودش آورده واااااااایی اینقدر حرف می زنن.تازه، ترکی ترکی منم سر در نمیارم یه جوری هم حرف می زنن بیشتر شبیه اسپانیاییه تا ترکی به بابا میثم می گم، می خنده دلم می خواد قلم موی رنگ رو تو حلقشون تا دسته فرو کنم مهدیار جونم هم تو این دو سه روزه اینق...
2 آذر 1391