مهدیارجان مهدیارجان، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 2 روز سن داره
محمدصدرا جانمحمدصدرا جان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 7 روز سن داره
امیرطاها جانامیرطاها جان، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره

روز های زندگی من

خانواده ی ما در آینده

    اینم پوستر جدیدیه که به منظور هشدار کاهش جمعیت در سطح شهر نصب شده و دیروز میثم تو سایت رجا نیوز نشونم داد و گفت عکس خانواده ما در چند سال آینده ست ایشالا خخخخخخخخخخخخخ ************************************************************* تو این عکس دومی منم هستم  تو عکس اول موندم خونه و بچه کوچولوها رو نگه داشتم و بابامیثم بچه های بزرگتر رو برده گردش     ...
16 آذر 1392

تولد زری مامان

سیزده آذر سالگرد تولدم بود و بهونه شد تا دوباره دور هم جمع بشیم و جشنی بگیریم. امسال دو تا تولد داشتم که تولد اول رو خونه ی مامان شعله گرفتیم و تولد بعدی رو خونه ی خودمون به اتفاق دو خانواده. مامان ثریا و بابا ناصر با عمه و عمو حمید از تبریز برگشتن و با همه خستگیشون لطف کردن و اومدن تولدم .   این کیک تولد اولمه تو خونه ی مامان وبابام( هیچ کدوم کیکام روش شمع عدد نبود، عمراً بدونید چند سالم شد، خودم هم محاسبه نکردم و نمی خوام بکنم )   این عکسا هم تولد دومی تو خونه ی خودمون   ...
16 آذر 1392

جلد دفترچه بیمه

اینم جلد دفترچه بیمه ی گل پسرا که بابا میثم درست کردن البته قابل ذکره که به زمینه ی کاری بابایی مربوط میشه و اختراع بابا محسوب نمی شه عذر می خوام که همه رو کنجکاو کردم و جای سوال ایجاد کردم ...
16 آذر 1392

پرفسور مرندیان

پریروز مجدد محمدصدرا رو بردم پیش پرفسور مرندیان و نظر دکتر قبلی رو بهش گفتم. و دکتر گفتن نه نیازی به سونوگرافی هست، نه آلرژی به مواد غذایی داره. فقط و فقط فراورده های گاوی رو نباید بخورم تا نی نیم دلش خوب بشه. حالا غیر از باد هوا می تونم یه سری چیزها رو میل کنم شکر خدا --دکتر از دیدن جلد دفترچه بیمه ی محمدصدرا خیلی خوششون اومد و به ابتکار بابا میثمش آفرین گفتن و خنده ی ملیحی هم فرمودن-- ...
12 آذر 1392

سورپرایز عمه سارا جون

اینم عکسایی که عمه سارای مهربون تو نظر پست قبلی برامون فرستاده بود و کلیییییییییی سورپرایزمون کرد جیغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغ عاشقتم ساراجونم عکس عمه سارا و مهدیار و عمو حمید مهدیار و مامان ثریا و بابا ناصر         ...
11 آذر 1392

اولین سفر

اولین تعطیلات آخر هفته ی ماه آذر محمد صدرا اولین سفرش رو به همراه خانواده تجربه کرد و خدا رو شکر مثل داداشیش خوش سفر بود. پنج شنبه صبح چهارتایی عازم شدیم و رفتیم شمال پیش مامان ثریا و باباناصر و جای عمه سارا و عمو حمید رو یه عالمه خالی کردیم. اینم مهدیار که هر جا بره یه تیکه چوب پیدا می کنه و باهاش سرگرمه ...
10 آذر 1392

آلرژی

این دیگه چه مدلشه چند وقت پیش که به خاطر دل دردای کولیکی آقا کوچیکه از خوردن هرگونه لبنیات منع شدم و حالا یک هفته ای می شه که بیرون روی داره و امروز که بردمش دکتر رژیمم رو بیشتر کرد و گفت که چهار مغز و کاکائو و ادویه جات رو هم علاوه بر لبنیات نخورم. یعنی رسماً دیگه با اکسیژن هوا باید زنده باشم و به نی نی شیر بدم . ماه بعد هم باید تست آلرژی بشه تا مشخص بشه به چیا حساسیت داره.   ...
9 آذر 1392

بزرگ و بزرگوار

الهی درد دوتاتون به ســـــــــــــــــرم، عزیزای دلم   الهی من فدای این داداش بزرگه بشم که این روزا خیلیییییییییی بزرگ شده و مسئولیت پذیر با آرامش صدرا رو بهش می سپرم و داداشی مهربون ازش مراقبت می کنه و قربون صدقه ش می ره و من دلم براش غش می ره که اینقدر فهمیده ست. چند روز پیش خیلی گرسنه ش بود و داشتم براش غذا گرم می کردم که محمد صدرا بیدار شد و شروع به گریه کرد، مهدیار هم با عجله اومد و گفت مامانی داداشم بیدار شده و وقتی دید من هنوز مشغول کارم هستم با عصبانیت گفت: مامان الان باید به من غذا بدی یا اینکه به داداشم برسی؟؟؟؟ و هیچی دیگه من رسماً فداش شدم از اینهمه بزرگواریش که داداش کوچولوش رو درک میکنه ...
9 آذر 1392

عصر شیرین

بعد از ظهر یه روز پائیزیه و دو تا گل زندگیم برای اولین بار با هم دیگه روی تخت اتاق ما خوابیدن. خدایا شکرت، من و عزیز دلم یکی از شیرین ترین لحظه های زندگیمون رو تجربه کردیم و سجده ی شکر به جا آوردیم. خدایا برای همه ی نعمت هات شکر
2 آذر 1392